محل تبلیغات شما

خواب‌هایی که تعقیبم می‌کنند



:)

مادرم میگوید: دیگه  با پدرت شوخی نمی‌کنم. بهم میگه چرا منو جلوی دخترات مسخره می‌کنی» چاییش را سر می‌کشد و می‌گوید ایششش، ول کن بابا، چرا با کسی که ژنبه نداره شوخی کنم»

دارد عربی حرف می‌زند و فقط جنبه را فارسی می‌گوید؛ و برای اینکه خیلی شیک حرف زده باشد، مثل لبنانی‌ها و سوری‌ها ج» را ژ»  می‌گوید.

با وجود شصت سالگیش هنوز هم یک خانم کوچولوست.


گلنار


نانا موهایش را صاف صاف کرده و با یک پاپیون نارنجی بسته. روی تختم پرت است و با ترانه‌ای که از گوشیم پخش شده لب‌خوانی می‌کند. نانا شبیه اتاقم است. آرام. با کلی رنگ خنثی و یک صورتی آرام و بی‌حال. بچه‌ی شلوغ و پرسروصدایی نیست.
یادم آدم از ذهب پرسیده بودم به اتاقی که بیشتر دکورش خاکستری کم‌رنگ و سفید است چه رنگی می‌آید؟ گفته بود صورتی خیلی ملایم و آرام چیزی بین صورتی و گلبهی. من یاد نانا افتاده بودم. که همیشه توی ذهنم این رنگی است.


پدرم آمد خانه‌ام. با ده دوازده بچه‌ی نخل. اولینش را زن رزاگ برای من داده بود. پدرم اسم هر کدام‌شان را با کاغذی که از تیغ‌ها رد کرده بود نوشته بود. خط عربی‌اش به نخل‌ها می‌آمد.

دوتا نقطه زیر ی خضراوی.

فاصله‌ها را برای برادرم و سال مشخص کرد و به‌اشان گفت سمت آفتاب بکارند. طوری که وقتی آفتاب طلوع می‌کند اولین اشعه‌هایش نوزاد درون نخل را نوازش کند.

پدرم درس این‌ها را نخوانده. این تجارب را محیطی به‌اش داده که نخل را پاس می‌دارد و ازش به عنوان ایزدبانو یاد می‌کند.

یک حدیث هست که گفته اکرموا عمتکم النخله.

با عمه‌ی خود، نخل محترمانه رفتار کنید.

عمه در عربی معنای خانم را می‌دهد نه فقط خواهر پدر. یعنی زنی عالیقدر و بامنزلت.

برای همین است که به زن شیخ و یا زنی که جایی حکم می‌راند می‌گفتند عمه .

یا مادر شوهر.

برای احترام بیشتر و تواضع در برابرش.

پدرم به‌اشان می‌گفت کدام را کنار کدام بکارند.

به‌اشان گفت برحی را روبروی در نکارند. چشم می‌خورد.

هنوز اسم‌هایشان با کاغذ به‌اشان سنجاق شده.پدرم قبلش،وضو گرفته بود و پای هر کدام ذکر مبارکی زمزمه کرده بود.

گفت خداوند برکت بدهد به شما که این ن مبارک را در این خانه دور هم جمع کردید.

پدرم نخل را با صیغه‌ی مونث و مشخصا با جنسیت نه خطاب قرار می‌دهد. 

رزاگ پای هر نخلی که خریده بودم ازش یک هدیه داده بود برایم.

راستش را بخواهید خاندان پدری من مردمان عالی‌ایی نیستند. خیلی خیلی عیب و ایراد دارند. اما نفس کریم و بخشنده‌ای دارند. گاهی این خصلت بدوی و عشایری‌اشان به بدی‌هاشان می‌چربد.

مثلا چند وقت پیش که رفتیم خانه‌ی پدر مادر سال به پدرش گفته بودم (برای این‌که چیزی برای خودم ثابت کنم و آن چشم‌تنگی و خساست لایوصفش بود) یکی از این بچه سعمران‌ها را ببریم؟ازتان می‌خریم. سعمران نوعی نخل است.

گفته بود .

 بی‌خیال. بیایید حرف‌های زشت دیگران را تکرار نکنیم.

حالا  خاندان پدری‌ام جبران کرده بودند.

خدا خیرشان بدهد.



یک چیزی فهمیدم در مورد خودم.

و آن این‌که کشاورزی را بیشتر از هر چیز دیگری در این دنیا دوست دارم

از نوشتن و خواندن و آشپزی کردن و ه شناسی هم بیشتر.

می خواهم دانش خودمانی ام در مورد گیاهان را بنویسم توی یک دفتر و اگر مردم بدهم با من خاکش کنند. توی کوه.


موهایم یک بره‌ی کوچک است که روی سرم نشسته. تیره. مجعد. توی باد.
زلفی نیست که رها شود در باد. یک کله است که این طرف آن طرف می‌شود.
همه‌اش با هم می‌رود یک سو سپس باز می‌گردد.
به سال می‌گویم تو لیاقت داشتن یک زن موصاف و مو بلند داری
با غمگینی می‌گوید من تو رو می‌خوام شهرزاد.
من تو رو دوست دارم
شجریان از گوشی می‌خواند نغمه‌ها بودی مرا.

ابوعباس چشم‌های سبز دارد رنگ ماش. موهایش سفید است. کمی شکم دارد. و سرخ و سفید است. اما خیلی قوی است چون کشاورز است. بعد صدایش یک جور بمی و خشانت مخصوص خودش را دارد. وقتی حرف می‌زند انگار پرنده‌ها از بالای نخل‌ها پر می‌کشند. کمی ش گنده است که مهم نیست. چیزهای دیگر جبران این یک قلم را می‌کنند. در واقع آن چیز گنده نیست. عضلانی است.
بعد روی مچ دست‌هایش عَلگ سبز دارد. که وقتی شخم می‌زند چشمش نکنند. به من گفت از کربلا آورده. و اشاره کرد به مرز که اندازه‌ی یک سنگ پرت کردنی فاصله دارد باهاشان.
آن روز یادم نمی‌رود که غروب شده بود و من و پدرم و ابوعباس بین نخل‌ها بودیم و اصلا زنِ ابوعباس هم مُلایه است و برای فاتحه‌ی عمویم آمد روضه خواند.ابوعباس خیلی ازش سرتر است. زن فقط تَتو کرده. همسن مادرم است. اما ابوعباس حتی از پدرم هم مسن‌تر است ولی خیلی قوی‌تر. ماشاءالله به‌اش. کلی نوه دارد. ابوعباس شبیه شط است. زمین را بارور می‌کند. شبیه لگاح است. نخل را بارور می‌کند.

خیلی زحمتکش است.

پدرم می‌گوید تو نباید به ابوعباس توجه کنی. عموزاده‌هایت ناراحت می‌شوند که زنی از ما توصیه‌های کشاورزی را از مردی از غیر خودشان می‌گیرد.

من فکر می‌کنم مرده‌شور عموزاده‌ها را ببرند با آن ریخت‌شانبا این‌که بد هم نیستند اما ابوعباس چیز دیگری است. وقتی با فاصله‌ی کمی به تو نزدیک می‌شود و به تو می‌گوید عمی شَه‌رَزاد و برایت توضیح می‌دهد که چی را کجا بکاری و صدایش توی گوشت می‌پیچد و عطر انسانی را می‌دهد که زحمتکش است و بلد است زندگی کند.حس می‌کنی آهااین چیزی است که می‌خواهم.شطی با آبی پربرکت و شوری آرام.زندگی‌بخش زندگی‌بلد و پر تجربه
شبیه پدرِ آدم اما نه پدر آدم.نه در جایگاه پدر آدم.که بوی توتون می‌دهد و علف تازه.


بین  دو کپه بابونه نشسته‌ام روی زمین. روی زیرانداز. بین بابونه‌ها. گرسنه هستم. گفتم سال ناهار بیاورد. امروز را نپزیم خوبکتابی که می‌خوانم آخرهایش است. مادرم به من زنگ زد که بگوید زنِ رزاق برایم یک بچه نخل به نام خضراوی کنار گذاشته. دوست شدیم با هم از پارسال. ذوق کردم. خدا کند بگیرد و بماند. مادرم گفت که به زنِ رزاق گفتم که شهرزاد برعکس من است. من اصلا کشاورزی دوست ندارم. حوصله ندارم. شهرزاد خوشش می‌آید. بعد زن رزاق گفته زن باید کشاورزی کند چون زن مثل زمین بارور می‌شود. مادرم می‌خندید که  ببین حالا خانم فیلسوف شده برایمان.
گفتم ابوعباس را دیدی؟

بلند خندید. ابوعباس پیرمرد خوشگلی است که خیلی خوشگل است. عموزاده‌ی پدرم این‌ها نیست اما توی روستایشان زندگی می‌کند. می‌خندید که نه رِفیقت رو ندیدیممی‌گفت که بیا از چنگ زنش درش بیاور.

گفتم نه خیرم او جای پدرم است و توی دلم به خودم می‌گفتم آره اروای خودت.



گفت: " این روزها، کمی افسرده به نظر می رسی."

گفتم: " واقعا؟ "

گفت: " حتماً نیمه شب ها، زیادی فکر می کنی. من فکر کردن های نیمه شب را کنار گذاشته ام."

"چه طور توانستی این کار را بکنی؟ "

او گفت: " هر وقت افسردگی به سراغم می آید، شروع  به تمیز کردن خانه می کنم. حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرف ها را می شویم، اجاق را گردگیری می کنم، زمین را جارو می کشم، دستمال ظرف ها را در سفید کننده می اندازم، کشوهای میزم را منظم می کنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد، اتو می کشم. آن قدر این کار را می کنم تا خسته شوم . و می خوابم. صبح بیدار می شوم و وقتی جوراب هایم را می پوشم، حتی یادم نمی آید شب قبل به چه فکر می کردم. "


بار دیگر به اطراف نگاهی انداختم. اتاق مثل همیشه تمیز و مرتب بود.

آدم ها در ساعت سه صبح به هر جور چیزی فکر می کنند. همه ما این طور هستیم. برای همین هر کدام مان باید شیوه ی مبارزه خود را با آن پیدا کنیم.


هاروکی موراکامی                

کجا ممکن است پیدایش کنم


نانا دیشب بازارچه داشتند توی مدرسه ، همه چیزش فروش،رفت .  کاپ کیکهای خرمایی ، توت فرنگی و موزی فروش رفت.

دستبندها هم.

کاکتوسهای سنگی که به عنوان تبلیغ نوشته بودم احتیاج به آبیاری ندارند.

خوشحال بود گرچه این مسله باعث شد بدانم بیست ودیک تومان قرضی داشته که همه را صفر کرده


قبلنا میگفت نگات خیلی ممنون و قدرشناسه.بعدهاش که بشه الان میگه نگات خیلی معصوم و چوکولویانه اس.این رو نانا و بن هم می گن.

مثلا داشت می رفت من دساش رو می ذاشتم رو چشام و صورتم می گفتم دوسم بداری؟

گفت چشات و نگات مثل مژیه.مژی پسر میناکه هشت ماهه اس.

فکر‌ کنم این اواخر این رو از خیلیا شنیده باشم.  فکر کنم دلم تمیز شده باشه یه کم.


بارونه  . آروم. یاد شمال می افتم باید یه روز برم قشم رو ببینم سال و برادرم دارن دور کرتها رو خالی می کنن که کوکب ها رو بکارن. کلی هست اگه می خوان بیاین جنوب الان بیاین. از الان تا آخر اسفند اوج هوای خوبشه.

بازم دارم طرح می ریزم برای باغچه. می خواستم نخل بخرم اما ندارم امسال گرونه شدهذ

چطور میشه رزاق رو گول زد ازش قرضی خرید؟ با یه کم تعریف خرکی ازش؟

بش فکر کنیم. 


برام مثل روز روشنه که یه خونه تو روستای بابام اینا می سازم . جنوبی جنوبی 

با چندلهایی توی سقف و پنجره و درهای هلالی و شیشه های چند رنگ و در و دیوار کاهگلی و سفید که دور دیوار کنگره های جنوبی کار شده باشه 

مثل معماری خلیجی یا مثل معماری عربی. یه جورای راز آمیز. مثل شهرزاد. 

خوب حیاطشم که حتما نخل داره اول باید به بابام اینا کمک کنم خونه اشون رو بسازن و برگردن روستاشون که دولت زمینا رو نبره بعد اونا مواظب خونه ام می شن. 

میدونم که کلی نخل می کارم باشه.   گرونی باشه و بدبختی . اما همه چی بهتر می شه. بدتر بشه هم باز بهتر می شه تازه من هیچ وقت از اینجا بیرون نمی رم. 

یه چیزایی داره ک خوشم میاد 

مثلا صدای موتور آب . صدای زنگوله صدای باد تو سعف نخل عطر لگاح صدای تق تق چمری روی زمین سیمانی طعم هندبا زیر نخل . عطر محمدی کنار زرد آلو و سیب زیر نخل. صدلی بلند مردا وقتی احوالپرسی می کنن. صدلی چیک و چیک بوسه ی زنها و خش خش النگوهاشون . غیبتا و درددلا و دعواها و بی امکاناتی اشون و حس برتری مسخره اشون نسبت ب بقیه. 

صدای خواننده های عربی و جنوبی . عطر قهوه و هل و گلاب 

آب کردن مکعب مشک روی شعله توی ماهی تابه و قاتی کردنش با گلاب و روغن گل و با وازلین و  زعفران قاتی گردنش و استفاده برای زیر گوش و لای سینه و زیر گردن ازش برای شوهر و محبوب و. کل زدن عروسی ها و شوروندن مردها سینه زینی توی مراسم عزا و لباس مخصوص عزا تمان اینها من رو تشکیل می دن. می دونم با إیناس ک خودمم  

خوب محرومیت هس. عوضش لذت هست. 

بوی ماهی روز جمعه و سفره های این ور تا اون ور مضیف  

چی بهتر از اینکه خودت باشی و حالش رو ببری؟ هیجی. 


بن می آید روی یه فشنگ از توی زنجیر رد مرده و توی گردن انداخته روی موهای سینه اش فشنگ زیاد دیده نمی شه روی چونه اش از اون ریشا داره که ازشون بدم می اومد . که فقط ریشند و سبیل نیست بالاشون

میاد میگه دسبندش رو ببندم یه دستبند چند رنگه. چشمک می زنم که دستبند هف رنگ می بندی پسرم .  

مثل همیشه جدی می گه نگران نباش مادر گی نیستم  

بلند می خندم و میگم همچین منظوری نداشتم پسر جان . بودی هم به خودت ربط داش

تکه آخریش البته ادای روشنفکریه وگرنه حتی فکر کردن بش حالم رو مختل می کنه. 

-به هرحال خواستم بدونی

- بن چرا از این ریشا می ذاری؟ شبیه قاتلا می شی

- خوب قاتلم دیگه

گردنم رو می چسبه  و وقتی ادای خفه شدن در میارم می گه 

_زن کوچولو بذار کله ی نرم کوچولوت رو له کنم.

بعد روی کله ام رو می بوسه و لپم که چون صورتش زبره صورتم رو می م و جای بوسه اش رو پاک می کنم.

یادم میاد وقتی بچه بود می ایستاد پشت در و هر وقت می دید جای بوسه اش رو پاک کردم می اومد باز تف تفیم می کرد با نگاه تیز روباهی بامزه دلم پر می کشه برای بچگیاش . می گم واسا واسا

می رم رو تخت و قدم بلندتر میشه ازش و می گی مش به بوسه دیگه مثل نوجوانی اش نمی گه نکن نکن . می ایسته تا سیر ببوسمش و برنامه ریزی می کنه با خودش

باشگاه

خوندن 

دیدن لاست همراه بابا

کات کردن با. 

نگام می کنه. نمی پرسم با کی. 

عمدا بلند گفته که ازش بپرسم منظورت کیه خودم رو زدن به اون راه دارم با بنفشه بنفشه  می رقصم گروه کر دختران خوندنش.

وقتی می بینه محلش نمی دم ابهت و هیبت نمایشی اش می شکنه 

_ مامان باش کات کنم؟

صورتش پر از التماس و بچگی است برای راهنمایی خواستن شانه بالا می اندازم

- بیا بحث رو عوض کنیم 

این جواب خودش است هنگام درددلهای من. 

- خیلی بدجنسی مامان. 





موهام فر فره. پنجره های اتاق خواب رو باز کردم. که رو به حیاط بزرگ سبز رنگ باز می شه. . موهام رو دیگه شونه نمی کنم  علیا یادم داده نوک انگشتا رو روغن مو بزنم و از لای موها رد کنم اذیت نمی شم دیگه موقع شونه زدن . ابریه می رقصم یه کم. روی تخت خودم رو تو آینه ی آرایش می بینم . خنده ام می گیره چون خیلی شه أن هر کجام یه رنگه  اما موهام مشکیه یه دسته و فر فر چشم می افته به لیوانی که خودم رو دم کردم . نانا می آید  می گوید جهان را رها کن قهوه ات سرد شد هیچ حواسم نبود چه زبانی درآورده  


لباس گرم پوشیدم. وقتی داشتم لباس گرم را می کشیدم بیرون از توی سبدها فکر می کردم با خودم که از این به بعد کمتر حرف می زنم و کمتر بیرون می روم و کمتر از قبل خرید میکنم و تا آخر عمر همین ها بشود لباس گرم هایم. جوراب ها را هم پایم کردم یک لنگه مشکی و یک لنگه خاکستری. گرم شدند پاهایم. هیچ وقت نمی شود جورابها را با هم پیدا کنم. 

بعد هم روی صندلی متحرک که نمی دانم اسمش چیست اما بین خودمان به اسم نم نم باران معروف است نشستم و توی ماگ لوسم که به طرز قابل توجهی مبتذل و سطحی تزیین شده مایع مزخرفی نوشیدم. ترکیب خوبی است از عطر مهوع کره ی فندق و کارامل و بوی صابون و عطر شاش. و اسم تمام این‌ها  هم قهوه‌ی فوری است. ترکیبی مایع که هیچ اثری از قهوه‌ درش حس نمی‌کنم.

فیلم همسر را شروع کردم دیدن. سال روی مبل بود. بعد یک جایی جو کاسلمان و زنش روی تختند  و فرشته‌هایی از طرف هتل می‌آیند و برایشان می‌نوازند و این‌ها خوب قبلش خبر نداشتند.سال گفت چه کاریه خوب حالا ممکن بود کسی یه کدومشون مثل تموم زندگیش بدون لباس خوابیده باشه
خودم را زدم به نشنیدن و نی طرفش پرت کردم. نخورد به‌اش و حتی ندیدش توی تاریکی.
جو قرار است نوبل ادبیات بگیرد  و .

نشستم روی زمین.
سال روی مبل بود.هنوز. بالا.

نانا گفت فردا اسنک می خواهد برای بازارچه.دعا کردم به خاطر خاک تعطیل شوند.

سال گفت تو تاریکی نشین نمی بینمت.
خوب به ذهنم جوابهای خوبی می رسد. مثلا تو توی نور هم زیاد من را نمی بینی یا هر چیزی. نمیخواهم  جوگیر و تحت تاثیر فیلم به نظر برسم.

می گویم باشه



پاهایم درد می‌کند. برای عقد سرور خواهر سعید رقصیدم. پیام داده کلی تشکر کرده.

گفتم خواهش وظیفه‌‌اس. یاد گرفتم این تعارف‌ها را. نه وظیفه بود و لاهم یحزنون. فقط دلم خواست و رقصیدم. گفت همه از لباست و نمی‌دانم چه‌ات تعریف کردن، راست گفته باشد یا دروغ مهم نیست. آن کار را  برای دل خودم کرده بودم. خوب وقتی گفت بد هم نشد اما منتظر هم نبودم بگوید.

این روزها وولف می‌خوانم. کم خوانده بودمش.

سال هم خانه نبود. ماموریت. وسط کار و بار زنگ زد گفت دلم برای دستپختت تنگ شده!

گفتم لطف دارد و از این حرف‌ها. اگر منتظر ناز و عشوه بود می‌تواند جای دیگری دنبالش بگردد. فکر نمی‌کنم بود چون گفت یک چیزی دادند به ما شبیه غذایادت افتادم. گفتم خدای مهربان یادش بیفتد و بعد باز وولف خواندم.

فقط می‌خوانمش، دوستش ندارم.



برنامه‌ی غذایی نوشتم. کم‌خرج مثلا. آخرش رضایت دادم چهارشنبه‌ها بشه ماهی نمی‌دونم.تو ذهنم زنیه که می‌گه گوشتش زیاده. مرغش زیاده. ماهی‌اش زیاده.

به‌هرحال برای اونا نوشتم که هر روز فکر نکنم امروز چی بپزم فردا چی نپزم.

غیر از این نوشتم هر روز چی‌کار کنم. شنبه آب دادن به گلدونا.دوشنبه گردگیری.

از اینا.

یه کاری هست اگه تموم بشه و پیشرفت کنه خیلی خوب می‌شه.

اما مثلا فکر کردن به شستن روبالشی و روتختی‌ها و اینا نمی‌ذاره.

سال؟تو همیشه فرار می‌کنی.


باید دو گلدان عوض کنم. دو پتوس.  فاتحی می‌گوید دیگر کسی دنبال پتوس سبز نیست. همه دنبال ابلقند. واقعا؟ پس چرا من دنبال سبزم و به نظرم سبز بیشتر اصالت دارد؟

ناهار *تمن طماطه درست کردم برای بچه‌ها. نانا می‌خندد با خودش خیلی. زهرا دریس به تمن طماطه می‌گوید: طمن طماطه. نانا خیلی می‌خندد که آخه طمن یعنی چی. می‌گوید چرا عرب‌های این‌جا نه عربی‌شان عربی است نه فارسی‎‌شان فارسی و نه حتی لرییا ترکی قشقایی‌شان ترکی یا لری.

نمی‌‎دانم.اما یک صفحه اینستا پیدا کرده‌ام به اسم .نه. نمی‌‌گویم. خیلی من را می‌خنداند. خیلی. چون بین اتابک این‌ها زندگی کرده‌ام قشنگ می‌دانم  وقتی مامان می‌شود مِمان یعنی چی. یا وقتی ضیغم این‌ها احساس می‌کنند صاحب شهرند. یعنی حتی عکس‌های روی دیوارشان هم می‌خنداندم. در این صفحه.


تِمَن: برنج

طماطه: گوجه فرنگی

ترکیب این دو: برنجی که با پیاز داغ و گوجه‌ی رنده یا میکس شده پخته می‌شود. با کمی ادویه اگر دلتان خواست و اگر ای‌تِرامش بذارید اُ عزتش بدید به‌اش پوتیته سرخ شده هم اضافه کنید.

پوتیته: سیب زمینی

إی‌تِرامش کُ: بش احترام بذار. این را اتابک این‌ها در مورد درخت می‌گویند. اَی اِترامش بُذاری  سال دیَه بار ایده. اگر به‌اش احترام بگذاری و برسی سال دیگر همین موقع بار می‌دهد.

باحاله، نه؟

بلی.


من داشنتم طناب می‌زدم. ایشان زنگ زدند. من نفس نفس می‌زدم. شماره ناشناس بود. من گفتم بله. ایشان گفتند: خانمِ فلانی.همان صدایی که باهاش سخنرانی‌هایش را می‌شنیدم. فکر کن شهرزاد. بله همان صدا که وقتی ظرف می‌شورم یا می‌پزم یا توی باغچه قدم می‌زنم توی گوشم در مورد چیزهایی که دوست دارم می‌گوید. من کیکیکی برایشان برای ادمینشان چیزی نوشته بودم.

سال یک سال و نیم بیشترمعذرت خواستند که زود زنگ نزدند. قلبم تند می‌زد و انگار دنیا را به من دادند. گفتند اگر آمدی تهران بیا پیش من. من این چیز را برای کسی تعریف نکردم جز برای آدمی که فکر می‌کردم برایم خوشحال شود. برای یک نفر. او هم گفت باشه می‌رود از ایشان می‌پرسد! عجب!

می‌خواست بگوید داری دروغ می‌گویی. مهم نیست. هر کس دیگران را با چشم درونش می‌بیند نه چشم سر.

مهم نیست این حرف‌ها.

ولی دارم فکر می‌کنم بروم ببینمشان؟ بگویم فلانی هستم؟ یادتان می‌آید؟ بعد عکس بگیرم باهاشان؟ نمی‌دانم.مگر مهم است. اما چقدر خوشحال شدم که ایشان و نه آدم دیگری.ایشان از من تعریف کردند و گفتند تو .

خوب؟

مبهم است این نوشته.

اما بماند برای من.

برای مرور پست‌‍ها وقتی به مرور خوبی‌ها نیازمندم.


فکر کنم سال هشتاد و هفت یا هشتاد و هشت بود.تو وبلاگم نوشته بودم خواب دیدم یه میز غذاخوری گرد دارم که  رو به باغچه‌اس و توی شیشه‌ی مربا گل‌های باغچه گذاشتم. اون روزا با توجه به موقعیت و وضعیت شغلی و زندگی  این آرزو دور از دسترس به نظر می‌رسید. آروی به این کوچیکی هم به دست اوردنش سخت و بزرگ بودیادمه دوستی به اسم نینا از نیوزلند برام کامنت گذاشته بود که شهرزاد برو دنبال تحقیق خوابای خوبت.خوب من به این حرفا و شعارا همیشه بی‌اعتقاد بودمیعنی یه جور انکار و جبهه‌گیری درونی دارم همیشه نسبت به ماوراء و اینا.حداقل اون موقع‌ها خیلی بیشتر بود این انکارم.

آیا این یه آرزوی پنهان بود که تو خوابم نمود پیدا کرده بود؟ یا وقتی خوابه رو دیدم شد یه آرزوی پنهان و طوری امور رو پیش بردم که تحقق ببخشمش؟

به‌هرحال این یا اون،   جز خواب‌هایی هست که تعبیر شدند.
الان می‌تونم بگم چقدر شبیه خوابمهشاید حتی عمدا من این میز رو شبیه خوابم چیدم ناخودآگاهامروز که این شیشه رو پر از آب کردم گذاشتم رو میز به خودم گفتم کجا این صحنه رو دیدم دقیقا.کجا.

بعد نشستم رو صندلی و یادم اومد.

آخی:)







ترون از تلگرام هی برایم عکس کفش می‌دهد. نمی‌دانم از کجا پول می‌آورد. دوتایشان فرهگی هستند اما در حد یک تاجر خرید می‌کند. می‌‍دانید باید به‌اش بگویم ترون نکن. من نمی‌توانم مقاومت کنم برای خرید و این‌طور به ما فشار وارد می‌‌شود. باور کن ترون. مثلا کفش آن هم چه اسپورت. هفت رنگ. جورابی. خوب خوراک سفر. طیفی قشنگ.
آدم دلش می‌خواهد دیگر. اما نمی‌شود خوب. اولویت هست برای خرید توی زندگی. مثلا من با آجی رفتم یک کیف هفتاد تومانی خریدم. بیا و ببین که چه قشنگ است. بعد ترون برایم عکس یک کیف داده پانصد تومان. خوب بله می‌داتنم کیف یک میلیاردی هم هست و بعضی وقت‌ها خوب است آدم به خودش اهمیت بدهد و از این چرت‌ها اما فعلا چیزهای دیگری برایم مهم‌تر است.

خرید ماشین شخم زن مثلا.

می‌دانید؟

یا خرید اره برقی یا چمن زن یا مورد زن یا .

باید جمع کنم.

خوب؟ پس کیف را دیدم و آهی از نهادم برآمد. خیلی زیبا و شکیل. رفتم کیف هفتاد تومانی‌ام که تازه به نظرم کمی هم گران آمده بود را بغل کردم و نازش کردم. واقعا مثل روزه‌ای هستم که هی جلویش سفره پهن می‌‍کنند.

کفشکیفشلواردکوریروسری‌های قواره‌دار گل و بلبلی.
یک روز می‌روم همه را می‌خرم ها.ترون بس کن. خدا لعنتت نکند که نمی‌دانم از کجا پول می‌کشی بیرون تو. اما یک روز ترون با من درددل کرد و گفت باورت می‌شود شهرزاد سه ماه است گوشت نخریده‌ام و سه ماه است برنج.خوب من لباس برایم مهم تر است.

راست می‌گوید همیشه خانه‌ی کلم شوهرش غذا این‌ها می‌خورند.

خوب چه کنم؟

پس نبین و نخواه.

اما با این وجود خودم را بی‌نصیب نمی‌گذارم. یکی دو کفش و یکی دو کیف و یکی دو مانتو می‌خرم.

و یک شال.

یک ریمل و چندتا خرت پرت دیگر.

برای نانا هم یک کفش دیگر و دو سه دست لباس.

اما نمی‌شود با ترون پیش رفت.

ترون قیمت یکی از کفش‌هایش اندازه‌ی کل خرید من است. نمی‌شود بابا. نمی‌شود با کسی که اندازه‌ی تو خرید نمی‌کند راه بیایی. آدم اذیت می‌شود وقتی هی می‌گوید نه ممنون لازم ندارم.

یعنی یک بار دوبارسه بار بعد می‌گوید بابا رحم کن بممی‌خوام دسگاه شخم زن بخرم یازده میلیونهمی‌شه رحم کنی به من تروناگر خدا بخواهد؟!

این‌طوری است که باید از ترون و ماشابه‌اش دوری جست.



خوب زیر قابلمه‌ها را خاموش کردم و درشان را برداشتم که خنک شوند بعد بروم خردشان کنم یا میکس یا هر چه. نانا با سال آمد. تخم مرغ زرد لیمویی متالیکی در دست. کاردستی مدرسه. خوب رنگ نشده اما از رنگ کردن تخم مرغ برای سفره‌ی عید معاف شدم. همین را می‌گذارم سر سفره و ادای این را درمی‌‎آورم که به کارهای کودکانه‌ی فرزندانم کلی احترام می‌گذارم و در واقع خودم نیک می‌دانم که تمام این‌ها از سر اتساع است و لاغیر. مثل ادای خنک شدن چیزها قبل از خرد کردنشان.
اما بعد

دیگر چه؟

هیچ.
دیروز وقتی وارد اتاق مشاور شدم دیدم موهای پایش را می‌کند و موهای سرش به هم ریخته است. چرا؟

خنده‌ام گرفته بود سراسر جلسه. روی جورابش عکس مردی ریشو داشت. من گفتم این فروید است روی جوراب شما؟ گفت این‌ها را از گناوه خریده. به بندرگناوه گویا زیاد می‌رود دوستمان. گفت نه و تازه دقت کرده بود که یک مرد ریشو روی جورابش است.
من هم بروم یک روز؟ تا حالا نرفته‌ام.  حوصله‌ی جاهایی که دیگران زیاد می‌ روند ندارم.

مشاور نقاشی‌ای به من نشان داد که یکی از بیماران بهبود یافته‌اش کشیده. می‌خواهد قابش کند بزند به دیوار. گفت قابش چه رنگی باشد؟ گفتم مشکی. توضیح هم دادم چرا. توی نقاشی چیزهای به هم ریخته بود. می‌گفت یارو خودش را کشیده. به نظرم از نت کپی‌برداری کرده بود. خوب بدبینم. نه شاید واقعا خودش خودش را کشیده بوده باشد.
اما به هر حال چیزی نفهمیدم. چیزهای پیچیده و مفهومی را نمی‌فهمم زیاد. یعنی حوصله ندارم برایش. مثلا تابلوهای در هم و چرت این‌ها. تابلو یعنی آسمان و دشت و گل.

هاهاها!

چه ضایع نه!؟ چه می‌دانم. شاید برای همین دلیل است که زیاد شعر نو را متوجه نشدم. به نظر آدم خلاقی می‌آیم و شاید هستم یا باشم اما در بعضی چیزها گیر می‌کنم یکی‌اش همین نقاشی‌هاست. خمیازه‌ام را درمی‌آورند. احساس مریض بودن به من می‌دهند.


نمی‌دانم.

بگذریم.

از خودمان بیاییم بیرون.
خوب بله؟ دیگر؟

هیچی دیگر. توی اتاق مشاور یک چیزی شبیه استفراغ است اما  گویا آش است.

شاید مشاور اگر بیکار شد بیاید این‌جا را بخواند و باز از من برنجد.

امیدوارم نرنجد.

یعنی اگر هم برنجد خوب برنجد من نیامدم این‌جا  که مواظب نرنجیدن مشاور باشم.


چهارتا قابلمه‌ی کوچیک تا متوسط روی شعله‌ها است. سالاد اولویه. خودشان خواستند. برای امروز. برای من خیلی فرقی نمی‌کند. همه چیز خوب است و همه چیز تا وقتی نشسته باشم پشت میز آشپزخانه چیزی بخوانم و در آشپزخانه روی من بسته باشد عطرها در هم قاتی شده. عطر مرغی که با برگ بو و کمی چوب دارچین و پرهای پیاز پخته می‌شود و هویجی که آب‌پز می‌شود که بعد مکعب کوچک بشود و برود قاتی مواد و تخم‌مرغ و سیب‌زمینیقهوه و هل هم هست.
با صدای اره بیدار شدم. دردم گرفت. باز درخت‌های این خیابان آرام و سبز. برای ی هیلکل و ستون سیمانی آوردند نصب کردند. سیستم قدیمی برق شرکت نفت هیچ مشکلی نداشت. اما نمی‌شد ازش خوب ی کرد. حالا ستون‌ها را آوردند و درخت‌ها را برداشتند. هر چقدر می‌خواهم نشنوم صدای اره را می‌شنوم. جرات ندارم بروم بیرون به خیابان نگاه کنم. به خودم دلداری می‌دهم بیعارند. باز سبز می‌شوند. اما می‌دانم عمر بعضی‌هاشان صد سال استهفتاد سالخوب تا آن موقع نیستمبعد به خودم می‌گویم بی‌خیال.
به چیزهای دیگر فکر می‌کنم. به بازی مورد علاقه‌ام دراین گونه مواقع. بازی این‌که من ذره‌ای کوچکم در شهری بزرگ و شهرستان و استان و کشور و قاره و زمین و سیاره و کهکشان و همه‌ی یک ذره‌ی کوچک در یک جای بزرگو لایتناهی. بعد قلبم آرام و مطمئن می‌شود و می‌دانم همه چیز حساب کتاب دارد و برنامه. بیخود نیست که چیزی پیش می‌آید.
کی بود؟ دیشب. کسی توی رادیو می‌گفت جنگ تحمیلی برای این بود که لیلی(خدا) ما را باهاش میلی بوده. خوب. خاموش کردم.
امروز نوبت شستن دستشویی‌ها و حمام‌هاست. اما مَن ندارم. فرچه هم نداریم. عصر به این بهانه بروم بخرم‌شان؟ با دستکش؟ آه! نه. وقت حرام می‌شود. چه کنم پس؟ نمی‌دانم می‌شود ماند و یخچال را تمیز کرد و اتاق خواب را. و دولاب آشپزخانه را.
داشتم فکر می‌کردم یک چاپ‌گر عکس بخرم. عکس‌هایم را چاپ کنم. بعد کسی گفت نه به درد نمی‌خورد. برای روز مادر برای شما چی خریدند؟
برای من شوهرم، سال، برایم دوتا سنسوریا خرید. دستش درد نکند. خوب بود. بن چیزی نخرید و روی موهایم را بوسید و گفت خوبی ماما؟ روزت مبارک. ازش راضی‌ام اگر می‌خرید راضی‌تر بودم. نانا برایم یک نقاشی کشید. قشنگ بود. تویش پودر گل سرخ ریخته بود.
من به مادرم زنگ زدم گفتم چی می‌خوای یُما؟ گفت کتری برقی. خسته شده از بس برای آقای دماغ( پدر بی‌نوایم) کتری جوشانده. گفتم باشد.
دیروز نه دیشب.که پیش مشاور بودم دیدم یک کتری دارد. گفتم چند؟ گفت از بندر گناوه پنجاه تومان خریده. گفت آشغال‌ترین جنس. توی دلم گفتم خوب است برای مادرم.
بعد مچ خودم را گرفتم چیه شهرزاد خانم؟ می‌بینی؟ داری برای مادرت دنبال آشغال می‌گردی و بعد گله داری چرا برای بن مهم نبود که چیزی برایم بخرد. حرف اضافه نزن و یک چیز خوب برای یُما بخر. باشه. می‌خرم. اما بوش نه. بوش مال خودم است. زورم می‌گیرد.
وای خدایا. کائنات من را ببخشید. می‌دانید کائنات من هنوز نتوانسته‌ام یما را ببخشم. زیاد. یعنی بخشیده‌ام ها اما نه آن‌قدر که بتوانم برایش کتری برقی بوش بخرم عین مال خودم.
پس چی؟
آخی. یوما گفته بود ها. گفت گرون نخری شهرزاد. جنس متوسط بگیر. من به شوخی گفتم باشه. ارزون‌ترین. اما فکرم داشت تایید می‌کرد بله ارزون‌ترین.
چه زنی شده‌ام ها! نه نه نه.می‌روم سر لج نفس اماره‌ام یکی از خودم بهتر می‌گیرم. تازه برای ننه‌ی سال هم. اصلا آدم باید با بدجنسی در خودش مبارزه کند. ممکن است نفست به چیزی راضی نباشد. تو به‌اش تشر بزن و بگو این برای سلامتی‌ات بهتر است عزیزم. از این چیزها بیا بیرون و پر بکش.
مرسی گلممن کم‌تحملم.

دارم می‌رم خونه‌ی مادرم. یه‌هو گفتم بریم.  شب گفتم نمونم. برگردم بهتره. آرایش نکردم ولی یه چیز عجیب. تند تندی که دارم لباس می‌پوشم برم گوشواره‌هایی که ته‌اشون شرابه‌ایی رنگ رنگیه و خودم درستشون کردم رو گوشم می‌کنم.مهره‌هاش سنگ چشم‌نظره. حالت کولی و غربتیبعد وسط بدو بدوهام حواسم هست گوشواره‌ها با حاشیه‌ی گلدوزی‌شده‌ی شال هماهنگ باشه. چون تونیکی که تنمه هم آجری قرمزه پنج‌تا دستبند مهره‌ای که با رنگ تونیک و شال و گوشواره هماهنگ باشه، کردم دستم.تعجبم کردم که چطور تو اون عجله و وسط غرغرا و دیرشده‌های سال حواس من بی‌حواس بوده به این‌که چی با چی می‌خونه و چی نمی‌خونه. با یه نفس راحت وقتی نشستم و به سال گفتم بزن بریم چشمم به صورت سبزه‌ی بی‌آرایشی افتاد که از تو گوش‌هاش مهره‌های چشم‌نظر آویزونه که انتظار و عجله و آرامش و چیزهایی که به هم نمی‌‌یاد درش موج می‌زنه.


پدرم می‌گوید خواب عمویم را دیده. همان که سال ۵۹ شهید شد. مادرم می‌گفت دو هفته بعد از شروع جنگ.

بابام می‌گفت اولین بار است خواب این یکی برادرش را می‌بیند. مادرم می‌پرد من همیشه خوابش را می‌بینم. می‌خواهد این امتیاز را مال خودش کند. دلم برایش می‌سوزد که این‌قدر کودکانه جلب توجه می‌خواهد. پدرم ادامه‌ی حرفش را می‌دهد. می‌گوید: جایی بودیم منتظر ماشین. خواستیم نماز بخوانیم. من دنبال جایی برای وضو بودم اما برادرم عبایی را آورد و پهن کرد و بدون وضو شروع به نماز خواندن کرد.

به پدرم گفتم شاید معنیش مثل همونه که میگن شهید غسل لازم نداره، حالا هم برای نماز وضو نمی‌خواد. 

بابام آرام سرش را تکان می‌دهد.



سردرد دارم. خارش دماغ. سیگار تمام شده حس خریدش نیست. قلیان من را به لرزه می‌اندازد. خانم دلوی بهتر از تصورم بود.

لابد خواهرم هنوز خواب است.

یک پتوسم که داشت می‌مرد تقریبا نمرد.

یک کتری برقی خریدم. امروز فردا بدهمش یُما. اگر رفتم و سردردم خوب شد.

سریال ایرانی دیدم بعد از قرن‌ها. هیات مدیره. دوست داشتم.

نه صبحانه نه ناهار. فقط چای.

احتمالا.

عید برم تهران؟ پیش کی و کجا و چرا؟

جوابی ندارم.

مغسی بوکو.



بازم از جی‌میل شما ممنونم.

خوب.الان دم در هال نشسته‌ام. ورودی هال. پا دراز کرده و در حال سوختن زیر آفتاب. به باغچه نگاه می‌کنم که با گل‌های فلوکس صورتی که بذرش را از شمال آورده‌ام تزیین شده. و با شوکران‌های وحشی و بابونه‌های وحشی و ردیف همیشه بهارها که کم کم بسته می‌شود.  خیلی بی‌نظم و در هم. نرسیدم امسال. صبح یا صدای ستمگر اره برقی بیدار شدم و تالاپ افتادن درخت‌ها. ریختم به هم. حالم بد شد . زنگ زدم به سال گفتم بیاحالم اصلا خوب نیست اضطراب و استرس پیدا کرده‌ام. خیلی فشار روانی بالایی داشتم. حس این‌که درخت‌ها با قامت‌های بلند و ستبر دارند نقش زمین می‌شوند که عده‌ای سودجویی کنند منقلبم می‌کرد.  به گربه‌ی چند رنگی که جای بوسی را در این خانه گرفت غذا دادم. کمی بهتر شدم. توله‌های همسایه را که همیشه در حال یدن جورابها و کفش و دمپایی ما هستند را پدرم به ما وابسته کرد. برایشان نان و شیر گذاشت و دیگر دل نکندندگاهی برای روباه‌ها بیرون غذا می‌گذارم اما درخت‌ها را دیدم که با طناب بسته بودند و می‌مشیدند و شاخ و برگ‌شان می‌گرفت به جدول.درخت‌های قدیمی.

حالم بد شد.

زنگ زدم به خواهرم شاید خواب بود. استرسم خیلی شبیه سال‌ها پیش شده بود. احساس خیلی بدی داشتم.

توی یوتیوب برنامه‌ای دیدم و کمی آرام شدم.

سال گفت همه چیز خراب نمی‌شود. گفت خدا هم هست خوب. مگر نه؟ گفتم آره.

آرام شدم کمی.


چه چیزهایی در این دنیا وجود دارد. چه چیزهایی درست می‌کنند. سرکاری. مثلا نشانگرچوبی کتاب با طرح سنتی. وات ذ هِل به قول بن. با صدایش که پر از تعجب و استنکار و کمی انزجار است.

بله.

به چه درد می‌خورد اگر از دست محبوب یا دوستی هدیه نگرفته باشیش. فوقش  انگشت را می‌بری به عنوان نشانگر کتاب استفاده می‌کنی یا مثل تمام عمر بالای صفحه را تا می‌زنی.

آها. بله. باید این نشانگر کتاب در تو چیزی تکان بدهد. حسی در تو بلرزد. اما؟ هیچ. نگاهش می‌کنم و فکر می‌کنم چه چیزهایی در این دنیا وجود دارد.  به سال نگاه و چون خواب است و نمی‌بیند جوشش را می‌بوسم. جوش دردناکش را. چون خواب است و نمی‌داند روی سرش و کنار پیشانی و روی دماغش را آرام می‌بوسم. به‌اش گفته‌ام ریشش را بلند کند و موهایش را. از پشت موهایش را دم اسبی ببندد. هیهات اگر این کار را بکند. گفته‌ام توی گوشش یک حلقه بگذارد. خودم می‌توانم سوراخش کنم. توی دماغش هم.

نه دماغش نه. فقط یکی از گوش‌هایش. مثل پدرم که یکی از گوش‌هایش سوراخ است.

اما این ربطی به پدرم ندارد. فقط دوست دارم یک حلقه‌ی کوچک در گوشش باشد. و یک تسبیح در گردنش. سفالی. و یک چیزی دور مچش. یک نخ.

شاید.

نمی‌دانم.

مطمئن نیستم و مهم هم نیست. اما فکر می‌کنم بد نباشد. از نشانگر طرح سنتی مفیدتر است که.

احتمالا فردا سال را ببرم حمام بسابم. شاید ببرم. اگر حوصله کنم. ناخن‌هایش خیلی بلند است. چرا کوتاه نمی‌کند؟ فردا کوتاه کنم برایش. شاید برایش رنگ کردم موهایش را.

نه. قبول نمی‌کند. برای بن رنگ کنم. یک تکه نقره‌ای. انیمه‌ای.

خدایا بن را دل بن را شاد کن. این دوره‌ی بلوغ مسخره را زودتر تمامش کن. دلم می‌خواهد شاد ببنیمش خوب.

قربانت.


هلچ رادو یعذبونی

یحرموچ و یحرمونی

اشبیدی علیهم و الگلب مشتعله ناره

و اشلون جار ما یحن گلبه علی جاره

گلبی خلص یهل الرحم سولوی چاره

هلچ رادوا یحرمونی یموتوچ و یحرمونی

آنه اشبیدی لو هلچ رادوا یحرمونی؟

اشصابهم و اشحصلوا من فارگونه

الله ایجازیهم مثل ما عذبونه

ظلام ما عدهم رحم 

ما یرحمونه

هلچ رادوا یعذبونی

یحرموچ و یعذبونی 

کل ما ردت و اتوسلت ما رضوا ینطونی 

کلچن یا مظلومات للکاظم امشن

و عد سید السادات فکن حزنچن

نوحی 

نوحی 

علی العافوچ یا روحی نوحی




اتاق خدمتکار یا آن‌طور که روی جلد کتاب چاپ شده اطاق خدمتکار از

لئونی اوسووکی را خواندم. در مورد قصه چیزی نمی‌گویم اما می‌توانم خاطر نشان کنم که کتابی نسبتا خوب خواندم. اممممممممم خوب  .نه واقعا آن‌قدرها هم خوب. ولی نسبت به این اواخر که واقعا کتاب به‌دردبخور  کم خواندم این یکی کتابی نبود که حرفی برای گفتن نداشته باشد. می‌شود گفت که قصه داشت.  پایانی غیر منتظره هم. داستان و صحنه‌ها توی ذهنم خواهد ماند. خیلی مسخره خواهد بود که بنویسم از کل کتاب صحنه‌ی گلخانه‌اش بیشتر توی ذهنم ماند؟ بله واقعا همین بود. گلخانه، وقتی زن دارد کوکب به گل می‌نشاند. یک داستان جنگی پر از آلمانی و لهستانی و خیانت و نامردی و چیزهای دیگر باشد بعد وقتی برسی به صحنه‌ی گلخانه بگویی آها خودشه.کمی عجیب است اما واقعی. گردش‌های شبانه‌ی ترزا هم یادم می‌ماند. سرد و تاریک و توهم‌آمیز.
بله این‎‌چنین بود این کتاب.


خوب سال 97  را در حالی دارم به پایان می‌برم که می‌توانم اذعان کنم که بالاخره یک فیلم خوب دیدم:

You Were Never Really Here

  خوب . چرا خوب؟ آیا فقط برای این‌که  لیف فینیکس عزیز درش نقش‌آفرینی کرده؟ لیف فینیکس عزیز و خوب و گرامی و ماه و هر چیز خوب و درخشان دیگر.نه! معلوم است که نه فقط برای این. پس برای چه؟ برای قصه، برای دکور، برای نورپردازی، برای تابلوی پرنده که یادآور فیلم روانی است. برای ترس معصومانه‌ی مادر. برای مسکنی که دم مرگ به قاتل مادر می‌دهد. برای گیاهان پشت پیش‌خوان کافه‌ی آخر فیلم.

برای خیلی خیلی خیلی چیزهای دیگر.
برای این‌که همان‌طور که دارم فکر می‌کنم پشت این ظاهر خشن و نترس این مرد چه چیزی می‌تواند پنهان باشد. چه چیز کوچولوی آسیب‌پذیر و خود مرد با گریه جوابم را می‌دهد: من ضعیفممن ضعیفم.
نمی‌گویم بروید فیلم را ببینید. یا اگر ببینید دوستش خواهید داشت. می‌گویم چه خوب که دیدمش. چه خوب که بالاخره این سالی که درش کم فیلم دیدم دارد در حالی تمام می‌شود که این فیلم درش خودش را به من نشان داد.

عنوان از فیلم.


شوهر نادین لبکی خالد مر که تهیه‌کننده‌ی فیلم است با وام مسکن خانه فیلم را ساخته بود.و برای فیلم‌های قبلی خواننده بود.یک بار ازش مصاحبه دیدم.پرسیدند چطور شعرهایت را می‌گویی؟ گفت  به چشم‌های زنم نگاه می‌کنمکه واقعا هم دیدنی است چشم‌های نادین.


فیلم دیدم.

کفرناحوم.نادین لبکی. از قبل ازش فیلم دیده‌ام. زیرنویسش که افتضاح اما خود فیلم خوب بود. چون زبان فیلم را متوجه می‌شدم ارتباط بیشتری می‌گرفتم. ارزش دیدن را دارد. تلخی فیلم را وجود یک بچه‌ی سیاه می‌گرفت. چه بچه‌ی ناز خوردنی‌ایی. عاشقش شدم و وقتی شیر از  سینه‌ی زن می‌ریخت گریه کردم. سینه‌هایم تیر کشید و یاد بن افتادم که برای این‌که از شیر بگیرمش رفتم صبر تلخ از عطاری گرفتم و با گریه روی سینه‌ام مالیدم. یک‌بار چشید و عقب نشست و بعد من هی گریه می‌کردم که بچه‌ام ازم جدا شده.یواشکی.

احتمالا به‌ام نمی‌آمد. کلا ظاهر مادرهای دلسوز و بچه‌دوست را ندارم. همه فکر می‌کنند مادر دل‌سردی هستم که به درک. اما یادم آمد روی سینه‌ام رب گذاشته بودم و به بن گفتم ببین وا وا شدهبن رب را لیسید و شیر خورد و من خفه‌اش کردم از بوسیدن.

به سال گفتم می‌شود یک بچه‌ی سیاه بیاوری برای من از پرورشگاهسال گفت جوگیر شدی باز؟  توی بچگی‌ام یک دوست سیاه داشتم که برادری به اسم امید داشت. خیلی باحال بود. همیشه دلم می‌خواست حمامش بدهم و ببینم چقدر برق می‌زند زیر لامپ.
به سال گفتم یک بچه‌ی سیاه برام بیاور اسمش را بگذاریم  بوش بوش. مخفف حبشه. گفت نهبگذریم.

به‌هرحال به سال گفتم تو یادت می‌آید وقتی بن شیر نمی‌خورد و سینه درد گرفته بودم ؟ گفت یادش نمی‌آید. خوب چرا باید یادش بیاید؟ مگر او تب کرد به خاطر شیر جمع شده توی سینه؟ یا او درد کشید؟ یا او به بن نگاه کرد که دیگر به خاطر شیر نمی‌آمد شوین شوین دربیاوردخوب گریه کردم.

گور بابای همه چیز.حالا هم بن محل چی نمی‌دهد به من که آن هم به درک. به‌اش نیاز ندارم. خاطراتش هست.

شوین شوین صدایی که وقتی بن شیر می‌خواست از خودش درمی‌آورد.


نمی‌دانم چرا خودشان را دعوت کرده‌اند. مادرم.حوصله ندارم بنویسم چه کسانی. احتمالا مادرم آمده که گل‌های باغچه‌ام را نشان دردانه‌ی عزیزش، نوه‌ی پدرسگش بدهد. نمی‌دانم چرا تصمیم می‌گیرند بیایند و قبلش نمی‌پرسند آمادگی‌اش را داری یا نه.

حوصله ندارم خوب باشم. حوصله ندارم تحمل کنم. حوصله ندارم کسی را دوست داشته باشم. حوصله ندارم به کسی خوبی کنم به اندازه‌ی یک سر سوزن حتی. حوصله‌ی دیدن کسی را ندارم. فقط بچه‌ها و پدرشان و خودم. همین. فقط همین. حوصله ندارم هر کسی را هر کسی می‌خواهد باشد و هر نسبتی با من داشته باشد راه بدهم به حریمم. نمی‌خواهم. از مهر تا حالا هی رفتند آمدندباز رفتند.هزار بار بهانه تراشیدم و گفتم خوب نیستم گفتم حوصله ندارماما مادرم احساس می‌کند اگر گل‌ها را نشان نوه‌ی گه‌اش ندهد چیز مهمی از دست داده.

به من چه. چرا باید مسئول شاد کردن دل کسانی باشم که دوستشان ندارم و ازشان خوشم نمی‌آید. به من چه و به من چه و به من چه. دلم می‌خواهد آخر هفته فقط کارهایی را بکنم که دوست دارم. فردا هیچ کاری را تعطیل نمی‌کنم. مثلا همچنان آشپزخانه را تمیز می‌کنم. همچنان غذا نمی‌پزم و همچنان پیش کسی نمی‌نشینم. بروند بگردند برای خودشان.

حوصله ندارم الکی بخندم. الکی شوخی کنم و غیبت‌های تمام ناشدنی مادرم را تحمل کنم. دروغ‌ها و درویی‌ها و دو به هم‌زنی‌هایش.  قلبم به‌ همه‌ی دنیا سرد است. همین سعید خل و چل با مسخره‌بازی‌هایش برایم بس است. برای رضایت خاطرم بس است. گاهی تلفنی و دیگر هیچ.

حوصله ندارم. یک وقتی خودم به کسی می‌گویم بیا. این فرق می‌کند.

خوب تا حالا که نخوابیده‌ام. من برنامه‌ی زندگی‌ام معمولی و عادی نیست. شب‌ها خوابم نمی‌برد. سال‌هاست از بچگی.از مجردیاین‌طوری بوده. به زور لیوان آب یخ و سیم تلویزیون برای بیدار شدن هم عوض نشده.خوب همین است که هست چه کنم. تا حالا که نخوابیده‌ام بعد؟ فردا لابد هشت یا نه باید بلند شوم مهمان‌داری.

اَه. چه مزخرف.

حوصله‌ام خشکیده و دیگر توان ادا درآوردن ندارم.

یادم می‌آید روزی که رفتم عمل کنم مادرم نوه‌‌اش را آورده بود. من تب‌دار و مریض باید شلوغ‌بازی تحمل می‌کردم. روزی که از تهران برگشتم مادرم با نوه‌اش منتظرم بود.نمی‌خواهم با کسی خوب باشم و از کسی هم خوبی نمی‌خواهم.

فقط سال ارزش و لیاقت دارد که به‌اش خوبی کنم. چون همان است که از ته دل و بی‌چشم‌داشت با من خوب است حتی وقتی بد است از روی بدطینتی نیست از روی خریت است.

اصلا حوصله‌ی تحلیل ندارم. گوربابای سال و خوبی بدی‌اش.بعد از مدت‌ها اعصابم خرد شد.




سال داشت توی پذیرایی راه می رفت که پایش رفت روی برس مویم. پایش کج شد و احتمالا دردش گرفت چیزی نگفت .

اگر پدرم بود برش می داشت پرتش می کرد توی صورت هر کسی که پیش رویش بود. سال حتی به فکرش نمی رسد این کار را بکند.

این خودش یک برد است در زندگی برای من.


همین الان با نانا

هیه و های و هیه رو از احلام می‌شنیدیم و می‌رقصیدیم رو این آهنگ.بعد سوسیس سرخ کردیم و با سس تند (اسم سسش سحره) خوردیمقبلش هم روی ترانه‌ی *بلاش تبوسنی بعنیه دا البوس بلعینین یفرق از محمد عبدالوهاب از اون رقصای اسکارلتی رقصیدیم. یه جا من انگشت نانا رو پیچوندم و یه جا موهاش تو زیر بغلم رفت و کشیده شد و یه جا هم اون دندوناش خورد به چونه‌ام و بعد گفت اسپانیایی برقصیمیعنی سیخ و مستقیم بریم جلو با هم که باعث شد با کله بریم تو ظرفشویی بعدش هم مسابقه‌ی بالا رفتن دامن دادیم که اون نبرد( و کارهای آبروبر دیگه‌ای که خوب نیست بگم) بعد مسابقه‌ی کی بیشتر فلفل می‌خوره و تعجب کردم وقتی دیدم نون رو گذاشت تو سس و عین آب یخ می‌خورد.بعد باله رقصیدیم روی همون ترانه‌ی عبدالوهاب که اون برای این رقص زیادی نابلد و من زیادی لاغر نبودم و بعد نانا گفت راسش رو بت بگم اون رنگ تابستونیه بت نمی‌اومد.همون فندقی روشنه رو می‌گفت گفتم شاید اون این‌طور فکر می‌کنه گفت نه واقعا همین بوده اما بقیه می‌ترسیدن ناراحت شم.گفتم خوب شد به من گفت چون می‌خواستم همین روزا باز اون رنگ رو بزنمگفت اما اون رنگ پریسالیه بم می‌اومد گفتم کدومگفت راهای سفید سیاهگفتم ها .اما نگفتم نه دیگه اون کار تکراری و قدیمی و همیشگی رو نمی‌کنم.بعد گفت یه ایزی و مری هستن تو آمریکا که خیلی پولدارن و یه عالمع شکلات شیری سه کیلویی  و خرسای پاستیلی پنج کیلویی می‌تونن بخرن که هر وقت دیدتشون یاد من افتادهگفت اسلایم درست می‌کنن( از نانا و دخترخاله‌اش بپرسید چی هست این یارو) .بعد گفت شیرین و مبینا و زهرا و نرجسپیشش گوزیدن تا حالا که گفتم مهم نیست زندگی همینهیه عالمه گوز قراره بشنوه تو زندگی و به روی خودش نیارهگفت آخه اون به روی بعضیاشون اوردهمثلا مبینا اونم خندیده.گفتم کار خوبی کردهبعد لقمه گنده‌هه رو گذاشتم برای اون و گفتم فردا کمکم کنه یه کم آشپزخونه رو مرتب کنم گفت "شاید.سعی می‌کنم"گفتم خسته نباشه و نانا گفت ماما چرا خونه تی نمی‌کنیم مثل مامانا؟ گفتم چون تو و بقیه فقط " شاید .سعی می‌کنم" هستیدمنم صد سال خودم رو نمی‌کشم که شما فقط شاید سعی می‌کنید باشید.

گفت اون فکر کرده چون بقیه‌ی مامانا عید واقعی‌اشونه و عید واقعی ما نیستگفتم برو باباچه فکرایی می‌کنی نانا.بعد گفت برقصیم بازم؟

گفتم نه می‌خوام برم کتاب بخونمگفت مسواک می‌شه نزنه؟ گفتم دندون دردش با خودش.فیلمی که از کی گذاشته بودم ببینم رو خاموش کردم و  نانا گفت اجازه داره صدای گوز دخترا رو برام با دهنش دربیاره؟ گفتم دربیاره اما برام تکراریه ممکنه زیاد نخندمنانا دهنش رو روی بازوم گذاشت و شروع کرد به ترتیب صداها رو دراوردن :

مبینا

شیرین

زهرا

.

خوب خنده‌دار هم بود.خندیدم و گفتم فکر کنم داره ساعت پنج صبح می‌شه اگه لطف می‌کنه بره بخوابه.گفت سعی می‌کنمگفتم خوب فردا سر ساعت نه صبح بیدارش می‌کنمگفت باشه.

مطمئن بود خودم تا کی خواب خواهم بود.

بیایید اعتراف کنیم مادر خوبی نیستیم.

ها بوخودا.



*من رو چشام نبوس بوسه‌ی رو چشم جدایی میاره.بذار جدایی بدون بوسه باشه که امید من ناامید نشهاز این زرها دیگه.




گاهی هم می‌ایستم روبروی این‌ها ظرف می‌شورم.  سعید آورده همه‌ی این‌ها را برایم. جز آن گیاه بنفش که خودم از خانه‌ی مادرم آوردم. به لباس‌های بیرون و درخت سدری که کُنارهای ترش و شیرین این موقعش را رویشان می‌اندازد.  موقع پهن کردن  یا جمع کردن لباس، کنارهای نصف نیمه خورده شده‌ایی که گنجشک‌ها یا مورچه‌ها نصفش را خورده‌اند و بقیه را برای من گذاشته‌اند، می‌خورم و می‌نشینم روی چهارپایه‌ی گوشه‌ی حیاط. همین‌طور به پنجره‌ی آشپزخانه نگاه می‌کنم. کمی با هسته‌ی کنارها یک قل دو قل بازی می‌کنم . بعد می‌روم تو و نقشه‌های به درد نخور می‌ریزم که ازشان راضی‌ام.

امشب سعید برایم خوابش را تعریف کرد.

کمی بد می‌خورد و سعی می‌کردم نگاهش نکنم.  سال تشر زد که درست بخور. تا لقمه را قورت ندادی حرف نزن کسی دنبالت نکرده. گفتم بگو سعید اما به جای صورتش به پرده‌ی آشپزخانه‌اش که نارنجی جیغ است نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم شاید حق با عمه‌ی سعید باشد که سعید علیه‌اش پیش من درددل کرده که گفته عمه گفته این چه پرده‌ی بدرنگی است گذاشتی.چرا یک بنر سفید نصب نمی‌کنیعمه به من هم گفته بود که با سعید حرف بزنم و این پرده‌ی به قول خودش چشم‌کورکن را بگویم بردارد. من به سعید نگفتم بردارد. چون سعید اصلا برش نمی‌دارد و برای من هیچ هیچ اهمیتی ندارد که پرده‌ی آشپزخانه‌ی سعید نارنجی است یا رنگ گل‌های آدم‎خوار سیاره‌ی تک‌شاخ‌های جادویی. سعید من را کمی از تنهایی می‌آورد بیرون. برایم کلی خرت و پرت می‌آورد که به درد چیزی نمی‌خورد جز این‌که بگذارم‌شان جایی که خیلی توی دید دیگران نیست و هر چند وقت یک بار جمع‌شان کنم توی یک کارتون و جایشان چیزهایی را بگذارم که باز همان‌ها را سعید برایم آورده.
و حالا سعید داشت خوابش را تعریف می‌کرد. خوابی که دقیقا دقیقا تعقیبش می‌کرد. سرور خواهر سعید توی سنی که زن‌های اطرافِ من،  دیگر از مادری کردن‌های قبلی  و همسرداری‌های سابق‌شان و  وظایفی که دواطلبانه به دوش‌شان بود، به علت استهلاک و خستگی استعفا داده و بازنشسته می‌شوند، تازه عقد کرده. اگر سرور برود سعید از خداخواسته تنها می‌شود که با خیال راحت برود پلاسکوها را بگردد یا سعی کند عین سال لباس بپوشد. یا بیاید به من بگوید چطور روی دیوار رنگ بپاشد اما خودش رنگی نشود.
خوب حالا که سرور عقد کرده پدر سعید به سعید پیله کرده که بیا زن بگیر و همین خوراک کابوس‌های سعید را فراهم کرده.
- شهرزاد می‌دویدم و می‌دویدم و اینا دنبالم بودن.بابام بود.خدابیامرز مامان بود.مهدیان و خزائی و غلامرضا هم بودن.می‌دویدن دنبالم.مرتیکه عباسعلی هم بودو حاجی نیازی هم بود.رئیسامَن اینا.سال هم بود می‌گفتن دختره هستش فقط بگیردش انگشتش رو بذارید رو استامپ اُ بذارید رو قباله دیگه تمومکت شلواره هست برای روز مهندس براش خریدیدودی رنگه.اون تن سال بود.بعد بابام یه هو من رو گرفت گفت خجالت بکشببین ملت رو انداختی پشت سرت زن بگیر دیگه.منم یه هو از دسش لغزیدم و دویدمتا رفتم بالای پلیت.پلیت خونه سوراخ شد و من رفتم بالاش از بالا نگای اینا می‌کردم که پایین بودن و هی می‌گفتن اتاقا و راهروها رو بگردین.بعد چی شد؟ داشتم فکر می‌کردم که یه ساعت دیگه خسته می‌شن می‌رن که یه هو پلیت سوراخ شد و یه دختره اومد صورت گردچشای آبی و عصّابه بسته بودانگار کرد بودگفت بابام می‌خواد من رو زورکی شوهر بده و من فرار کردممنم بش گفتم بیا به اینا بگیم تو زن منی که دس از سرم بردارن.بعد اومدم پایین اُ گفتم ایناایناهازنم اینه.مامانم یه کلی زد شبیه همون کِلت که اون روز برای عقد سرور تو زدی.من گفتم ئه! این که کِل شهرزاده .بعد سال گفت اینقدر اسم زنم رو نیار اُ من بیدار شدم.

واقعا کیف کرده بودم از خوابش.

گفتم سعید همیشه از این خواب‌ها ببین اُ زن نگیر.

گفت نه بابا زن بگیرم شهرزاد؟ عمرا.زن برای چیمهاما شهرزاد نمی‌دونی سال چقدر خوش تیپ شده بود تو خوابم

- ها می‎دونم خودمم از اینا خوابا در موردش می‌دیدم قبلاخیلی با کیفیتن این خوابا

- هاخیلی

سال گفت بسه دیگهتمومش کنید

و سعید گفت می‌رود چای بیاورد. بلند شدم ظرف‌های سعید را بشورم که سعی  پچ پچ کنان به من گفت یه وقت به مهندس نگی ها شهرزادتو خوابم چشای سال هم آبی شده بود.

بلند خندیدم و سال از توی هال داد زد سعید چرت نگو.نباف. در لحظه به خوابت افزوده می‌شه.بس که ام بی سی بالیوود می‌بینیمی‌بینم که قطعه چطور این مدت زنده موندی.

سعید به من گفت نبات ببرد یا شکر پنیر که گفتم آقای چشم آبی شکر پنیر می‌خورد سعید قندان را پر از شکر پنیر کردو برای من یک شاخ نبات گذاشتو به من گفت بروم پیششان زود

بعد انگار خنده‌اش را حبس کرده باشد خیلی تصنعی پیش سال بلند خندید و گفت: ووووووی چه بکنم از دست تو بامزه.




همان‌طور که فیلم

امریکا فلسطین دیگر به من/ ما نشان داد- فلسطینی غیر از آن که عادت به شنیدن اسمش از بلندگوهای همیشگی داشتیم- و فیلم کفرناحوم لبنانی دیگر -که شبیه  آشپزخانه‌ی همیشگی لبنانی، تبوله و فلافل و حمص نیست زیاد و خیلی کاری به هیفا وهبی و حس.ن نص.راندارد- علاء مشذوب با نوشته‌هایش از دل کربلا کربلای دیگری به من نشان داد.




در اوایل قرن بیستم:  مردی عراقی/ یهودی  در کربلا ساکن می‌شود و از شهر خوشش می‌آید.  شهر را با تمام جزئیات و امور روزمره‌اش دوست می‌دارد. با تمام مسائل اجتماعی‌اش و مراسم مذهبی‌اش. مرد از شهر لبریز شد اما دینش را رها نکرد. خانه‌ای خرید و مکانی برای فروش و ساخت طلا هم. بعد بلندپروازی را به آن جا رساند که حمامی در مدینه باز کرد. اما  کار حمام نگرفت چون مرد یهودی بود و به اعتقاد مردم شهر نجس و کسی برای حمام کردن  و غسل و دور کردن نجاست از خود به حمامی نمی‌رود که صاحبش را نجس بداند.

در یکی از گروه‌های خوانش کتاب کسی نوشت:

الروایة بدایتها جمیلة و لکن النهایة حزینة کنهایة المؤلف: رمان شروع زیبایی دارد اما پایانی بسیار غمناک همچون سرنوشت مولفش دارد.
عنوان: شروعی زیبا ، پایانی همچون سرانجام  مولف.



علاء مشذوب، ادیب و داستان‌نویس عراقی که رسانه‌های محلی از او با نام ادیب جسور» و تابو شکن» یاد می‌کنند، شامگاه شنبه ۱۳ بهمن توسط افراد ناشناس به ضرب ۱۳ گلوله کشته شد.

رسانه‌‌های محلی گزارش داده‌اند که مشذوب ۵۱ ساله پس از شرکت در یک نشست ادبی، توسط دو مهاجم مسلح ناشناس که سوار بر موتور سیکلت بودند در نزیکی خانه‌اش در منطقه باب الخان واقع در مرکز شهر کربلا مورد حمله قرار گرفت که پس از شلیک ۱۳ گلوله به سمت او، از محل حادثه متواری شدند.

عمار المسعودی، رئیس اتحادیه ادیبان و نویسندگان شهر کربلا، در یک کنفرانس خبری گفت علاء مشذوب شامگاه شنبه در نشست ادبی هفتگی که در محل اتحادیه برگزار می‌شود شرکت کرد اما به خاطر مشغولیت»، پیش از پایان برنامه محل اتحادیه را ترک کرد.

لاء مشذوب متولد سال ۱۹۶۸ میلادی بود و در سال ۲۰۱۴ از دانشکده هنرهای زیبای بغداد مدرک دکترای خود را گرفت. این نویسنده عضو اتحادیه صنفی هنرمندان عراق، اتحادیه صنفی رومه‌نگاران عراق و اتحادیه ادیبان و نویسندگان عراق بود.

از علاء مشذوب چند کتاب، مجموعه داستان و مقاله به جا مانده است. او تعدادی جایزه ادبی محلی و منطقه‌ای هم به دست آورده که رتبه دوم جایزه ادبیات گردشگری» به خاطر کتاب عواصم ایران» (پایتخت‌های ایران)‌ از آن جمله است.



مصطلح جدید أضیفه رسمیا الى قائمة الخرافات،، التی یجب ان لا یصدقها إنسان عاقل: هو الجاسوس!

یک اصطلاح جدید هست که به طور رسمی باید به لیست خرافاتی که انسان عاقل نباید باورش کند اضافه می‎کنم: جاسوس

{توجیه یعنی}

دکتر یوسف الاشیقر






"Hello, Brother" were the last words of the first

ان مغازه رو دیدم.

خوب.از بعضی فیلما که این اواخر دیدم و حتی در موردشون ننوشتم بهتر بود. اما از خیلی‌ها هم ضعیف‌تر. نکته‌های خوبی داشت. اما دلم به درد اومد وقتی دختربچه‌هه باز برگشت سراغ ننه‌ی عوضی‌اش.
رابطه‌ی بچه‌ها با هم خوب بود و این‌که ثابت شه چقدر آدما می‌تونن سرد بشن تومواقع وم و  خودخواه هم خوبه ولی حال گیریه بیشتر تا حال خوب کن.

به هرحال از این‌که دیدمش پشیمون نیستم و اگرم نمی‌دیدمش چیزی از دست نمی‌دادم.




داوودی‌ها رنگای متنوع دارن. پارسال بود که هر وقت بشون نگاه می‌کردم فکرمی‌کردم سبحان الله. چه نقاشی. دیروز بود که بابام اومد و دیدشونامسال این‌کار رو به شدت پارسال نمی‌کنم اما همچنان فکر می‌کنم چه ظرافتی. ابراز تعجبم کم‌تر شده اما همان حرف رو توی قلبم تکرار می‌کنم.

- سبحان الله چه نقاشی!

این رو گفت و بعدش گفت ببینببین چقدر متنوعنببین حتی یکی شبیه بقیه نیست.ببین چقدر ظریف.بعد یه آیه در این مورد خوند که یادم نمونده اما معنیش این می‌شه که این‌ها رو بدون زحمت و سختی خلق می‌کنه.گفته بود ببین چه قلم موی ظریفیببین چه رنگ درخشانیببین چه دقتیببین یه نقاش چه مدت برای کشیدن اینا زحمت می‌کشه و از این حرفا. حرفا جالب بودن خوبولی بیشتر خودش درگیر ابراز بود تا من آماده‌ی دریافت. اما در هر حال داوودی‌ها از زیباترین‌ها هستند.


چن وقت پیشا قلیه پختم. دقت کرده بودم که خوب دربیاد چون می‌خواستم ببرم برای مشاور. یعنی گفته بود یادم بده و عجب عکسای خفنی توی وضعیت واتساپت هست از قلیه و اینا.بعد گفتم نه. عاقل باش و حد و مرز رو رد نکن. رعایت کن. خوب این عجیبه و اینا و احتمالا در مورد من اما واقعا موقع کشیدن گفتم نه نمی‌برم اما اونقدر خوب شده بود که دلم خواسته بود بابام که ازش بخوره. یعنی با حسرت فکر کرده بودم کاش بابام بیاد یا من برم و براش ببرم.این‌طوری شد که فرداش اتفاقا بابام یه‌هو اومد! اصلا قرار نبود بیاد و اصلا قرار نبود اگه بیاد شب بمونه و شام بمونه و خیلی خیلی عجیب بالاخره بابام از اون قلیه خوردش. خوب خیلی دوستش داشت. از همون قاشق اول هی گفت دستت درد نکنه و *" واید لذیذ اشلون سویتهه بیهه طعم خاص" تا بعد که اومد دنبالم آشپزخونه و گفت شهرزاد خیلی خوب بودیه طعم خاصی داشت. ادویه‌ات رو ببینمنشونش دادم و گفت نه اصلا یه چیزی.مامانم بودشیعنی رسید اون وقتی که بابام داشت ادویه رو بو می‌کرد و یه هو حس کردم یه چیز سنگینی دوروبرم هست.سر بلند کردم دیدم مامانم تو خودشه و لباش مثل وقتی که تو بچگی بش می‌گفتم: مامان چرا لبات بغل گوشتهلباش بغل گوشش بود از شدت انزجار.یا حال گرفته شدهیا هر چی.راسش دلم براش سوختیعنی دیدم آدم باید خیلی چیزا خیلی حفره‌های خالی تو روحش باشه  و از دسشون اذیت باشه که حالش بگیره این‌همه.بابام چی رو حس کرد نمی‌دونم که گفت شهرزاد خیلی قلیه‌ی خوبی بود بابامی‌دونی چرا؟ چون من به دسپخت عالی مامانت عادت کردم و برای همین هر غذایی رو نمی‌پسندم.نیست که مامانت قلیه رو خیلی خوب می‌پزه و درمیاره فقط قلیه‌های خوب رو می‌پسندم.دستپختت به مامانت رفته بابا.

من نمی‌دونم چرا منگ شدمیعنی از اون وقتایی که خل می‌شم و هنگ می‌کنم. اومدم بگم که بله که گفتم آره به دستپخت شما هم که آشپزیدشما هم دستپختتون خیلی خوبه ماشالابعدشم من همه غذاهام مثل شما خوب نیستبعضیاش معمولیهبعضیا بدبعضیاشم خوب می‌شه مثل این که مامانم گفت نه من همه چی رو خوب درمیارم اگه برام مواد تازه بیارن.

بعد رفت بیرون.

من و بابام موندیم و حرفایی که لازم نبود به هم بزنیم.

بابام یه قلپ چایی خورده بود ایستاده و گفته بود از ادویه‌هات بده به من.

گفته بودم همه‌اش رو ببر.

اونم گفته بود نه لازمت می‌شه بابا هیچ وخ به کسی نگو همه‌اش رو ببر.حدیث داریم زن باید یه کم خسیس باشه

تو دلم گفته بودم شروع شد و فکر کرده بودم جای مامانم خالیه که این موقع‌ها جوابای خوب می‌ده.


* خیلی خوشمزه شدهیه طعم خاصی داره.




اونقدارم بد نبود. می‌شد تحمل کرد. دلم برای بابام می‌سوخت که برام شوید باغچه رو چیدشست و داد به برادرم برام خرد کرد بعد برام بسته‌بندی کرد گفت بذار تو فریزر بابا.
مامانم بش گفته بود البته. یا سر سفره که می‌رفتیم گفت شهرزاد چی داری من ببرم سر سفره؟ هیچ باکیش نبود که زشته و سنم وموقعیتم وخونه‌ی دومادم و.ظرفا رو بردسوپ رو با اشتها خورد.به فارسی گفت عجب سوپی.دِسِتون درد نکنهخیلی خوشمزه شده.مامانم سرجاش جابه‌جا شد و گفت ابو بطن.خندید بابام و گفت خوشمزه‌اس خوب.یه خاطره‌ی مزخرف قدیمی یادم افتاد و به‌اش گفتم برو گمشو.گفتم نوش جان و به مادرم و قدرتش برای زنده بودنبرای این که زورش بگیره از اینکه بابام تعریف داده از چیزی غبطه خوردمخوب ممنون که پدرم دوس داشت و تعریف داد اما تعریفش حس خوب کوچولویی داد بمتعریف نکردنش خیلی چیزی ازم کم نمی‌کرد.اما مامانم می‌تونست هنوز با سرسختی سرجاش وول بخوره و بگه چته ندیده‌ای؟ خودت رو برا شکمت می‌کشی؟ حالا انگار ما سوپ درست نمی‌کنیم تو خونه.

بعد بابام غذاش رو خورد دست و دهنش  رو شست و همون جا دراز کشید. روی قالی روی چمنهای بلند باغچه.زود خوابش برد. عرقچینش رو گذاش رو صورتش و زودی خوابید.

مادرم یه ساعت بعدش اومد پیشممن تو اتاق توی حیاط بودمگفت نمی‌دونم این بابات چطور زود و زیاد خوابش می‌برهبس که سرده ها.من اصلا خوابم نبردخواستم بگم منم اما دیدم خودش این رو گفتتو هم مثل منی.تیره‌ها داغنخوابشون کمهسفیدا سردن خوابشون زیادهبعد ادامه داد چوب تو شون و بلند خندید و رفت بابام رو بیدار کرد: ماه رمضونه این همه خوابیدی؟ بلند شو ببینم.خودت رو برا خواب و شکم می‌کشی

پدرم خواب آلود بلند شد: و برا تو.

مادرم محل نداد و با سر بالا گرفته شده دور شد.
بابام نگام کرد و خندید. توی خنده‌اش ولش کن دیونه‌اس چی‌کارش کنم بود.


عنوان: آقای شکمو و زنش



لباسم  رو که باز کردم برگ‌های تازه‌ی درخت لیمو ریخت. برگ لیموهای معطر و سبز ریخت بیرون. دیدم این عطر رو چقدر توی ادکلن‌ها به کار می‌برند. خوشبو و تازه‌اسبعد فکر کردم به سال بگم که برگ لیمو وقتی با حرارت بدن داغ بشه و عطرش بیشتر درمیاد اما دیدم خوابه. قبلش گفته بود سردرد داره جمع کردم گذاشتم روی گل میز.
نانا اومد بغلم کرد و محکم بوم کشید. گفت بخوابم تو اتاقت؟ گفتم بخواب.گفت نرم مدرسه؟ گفتم نروگفت مامانی که همچین عطری بده بایدم اینقدر خوب باشه.

چاپلوسی محض.


گلنار بود. گفتم بماند. گفت می‌رود. گفتم برو. شوهرش که آمد دنبالش زیرسفره را از روی طناب کشیدم و کشیدم روی سرم و دویدم توی کوچه رسیدم به ماشین‌شان و گفتم داوود گلنار بمونه این‌جا؟  طفلی خجالت کشید و گفت بمونه. چاره‌ای هم نداشت. آن‌قدر خودم را بدبخت نشان دادم که اگر گلنار را می‌برد حس گناه به‌اش دست می‌داد.

گلنار برگشت. چای خوردیم. در مورد کتاب‌‌ها، سبک‌‌ها و چیزهای دیگر حرف زدیم.بعد چشمم افتاد به نخی که بالای فریزر آویزان بود. گفتم این دیگه چیه؟ رد نخ را گرفتم کنترل کولر بود. جاکنترلی را به نخ بسته بودند. خوب گم نمی‌شد. درش خلاقیت هم بود اما خیلی بدوی و نخراشیده. خیلی ابتدایی. گفتم گلنار این رو.کار کیه؟

گفت به نظرت کار کی می‌تونه باشه؟

هر دو یاد پدرم افتادیم که بعدش در سکوت سر تکان دادیم به مهر و به تاسف.


بعدازظهر آمدم این‌جا، منزل پدری که شب برگردم خانه‌ی خودم. آمده بودم که برچسب بگیرم برای دیوارهای کافه‌‌ام. برگشتنی آمدیم خانه‌ی مادرم و مادرم دمغ بود. داشت با سعف نخل که رنگ کرده بود کلاه می‌بافت برای پسرهای خواهرم. به مادرم گفتم ذهب گفته از مادرت یاد بگیر. گفت حالا این چیه بخوای یاد بگیریرفتم مریخ یعنی؟ 
حالش خوب نبود. گفتم چته گفت زندگی اصلا خوب نیست. حدس زدم خواهرها و بچه‌هایشان همه‌اش آن‌جا خراب باشند. خسته بود.
حرف زدن ها فایده‌ای ندارد. گفتن این‌که کم‌تر بروند و کم‌تر بچه‌هایشان را ببرند.  این‌که پدر مادرم خسته و مریضند وفایده‌ای ندارد. وقتی کسی نمی‌خواهد بفهمد نمی‌فهمد.
دلم برای مادرم سوخت.
واقعا دخترها و بچه‌هایشان و آمد و شدها معضل لاینحلی است که درش دخالت نمی‌کنم.

باباش سه بار زنگ زده امروز مادرش هفت هشت بارـ.اشخبرکم؟ همه‌اش برای کل و رقص و یزله‌اس یعنی؟تازه یالا شهرزاده شناختید؟ اشگد چی بگمساعت نه صبح کی مولودی می‌ده؟ که ناهار ندن می‌دونم.یا شام.می مجبورین؟ اون روز مامانم گف می‌گم خونه *عموت چی دارن.گفتم شابریون.گفت ها؟شا شنو؟ گفتم بریون.بریون.گفت می نه بریون یعنی کباب؟مردم از خندهگفتم نه یوما .یه مراسمه.شاه پریان یعنی.گف حالا *عمه‌ات دوتا هل و یه حبه شکر و دوته کنجد پودر می‌کنه اُ داد می‌زنه* یالا حبایب تنحن ال‌الله.

چی بگم بش. گفتم ولچ عیب.پسرا نشستن.گفت یوه ولم کن .یعنی همه‌اشون یوسف صدیقن

گفتم باشه راحت باش عینی. هر طور دوس داری.


* تنحن یعنی جمع مونثی که به‌اشون امر شده به حالت سجده دربیان و .از اعجازات مگوی زبان عربی است این واژه کلا یک جمله و معانی بسیار در یک کلمه

حبایب: ن عزیز فامیل و دوستان

عموت:پدرشوهرت

عمه‌ات:مادرشوهرت



از مردم جهان خواستند که در مورد "کمبود غذا در سایر کشور ها " نظر بدهند ؟!

ولی کسی نظر نداد 

چون مردم آفریقا نمیدانستند " غذا " چیست !

مردم آسیا نمیدانستند "نظر" چیست !

مردم اروپا نمیدانستند "کمبود" چیست !

و مردم آمریکا نمیدانستند "سایر 

کشورها" چیست.


بن درگیر آن‌جایش است این روزها. به شدت. فال حافظ گرفت دم عید و به‌اش گفته شده که به زودی به مراد نمی‌دانم کجایت می‌رسی از پشت سر پدرش به من چشمک زد.

باشد باشد پسرممی‌دانممی‌دانم دردت چیستموفق می‌شوی. به زودی.

حتی آن خودکار که تویش شماره گذاشت هم به‌اش جواب نداد.بعد دختره را دیدمدوتاشان را در واقع. یکی‌شاان قشنگ بود. آن یکی بانمک.

سحر و نمی‌دانم که.

گفتم خوبند برو خوش باش. گفت اما بابا چه. بابا به من گفته من دختر دارم و تمام دخترهای دنیا دختر منند. بوسیدن ناموس مردم توی پارک خط قرمز من است.

بله. خط قرمز شوهر من این است که پسرش ناموس مردم را توی پارک نبوسد.

بابا لق پسرت و ناموس مردم سالکوتاه بیا مومن. به چیزهایی می‌پردازی دوست من.

بن گفت واقعا برایت مهم نیستگفتم در واقع تا وقتی آدم نکشتی و به کسی نکردی و چیزهای این طوری به من مربوط نیست. زودتر مستقل شو و تمام نوامیس دنیا را در پارک ببوس.

لق تو با آن‌‎ها.


می‌خواهم فردا فقط سال را ناز کنم و به‌اش بگویم مرسی که وقتی بشقاب را پرت کردم سرش را ید.و این‌که به من گفت چشم‌هایت وقتی عصبانی می‌شوی وحشی و قهوه‌ای ترند.

و این‌که وقتی عصبانی می‌‌شوی دوست دارم بغلت کنم بگویم به بدنت رحم کن.

لقش که چقدر سرد است این آدم.

چطور آدم می‌تواند خونسرد باشد و منطقی و وااای باز یاد حرف‌های صبحش افتادم. وقتی می‌گفت یک دلیل منطقی برای من بیاور که ثابت کند تو منزوی نیستی. من آتش گرفتم . دیوانه شدم. و رویش پریدمواقعا یک آتش عجیب توی سینه‌ام روشن شد. کافی است حس کنم منطقی است و دنبال دلیل. زود یاد وقت‌هایی می‌افتم که به می‌گفت این که این همه دوستم داری اصلا منطقی نیست.

بعضی وقت‌ها آدم باید توی و نه حتی صورت کسانی تف می‌کرد.حیف که دیگر دیر می‌شود برای بعضی تف‌ها.

بن هم همچنان درگیر آن‌جایش است و دردسرهایی که آن‌جایش برایش درست کرده. خسته‌ام کرده. یعنی بروم دختر صید کنم بندازم توی اتاقش. برو بگرد پیدا کن دیگر. لق خودت و بابات.


نمی‌دانم دلم سفر می‌خواهد یا نه.

اما دارم کتابی می‌خوانم که تمام که شد در موردش می‌نویسم. ناهار ماهی سرخ کردم با باقالی شوید پلو. خوب شد. اما من بشقاب را سمت سال پرت کردم و شکست و برنج ریخت روی زمین. اعصابم را خرد کرد. می‌خواهد من را شنبه ببرد خانه ی پدرش چون مادرش مولودی دارد و من باید مجلسش را گرم کنم. گفته شهرزاد را بیاور. چون عروس‌های من به درد نمی‌خورندسال خوشحال بود که این را شنیده. انگار لطفی به من شده کهحوصله ندارم ادامه بدهم. اما از صبح حالم گرفته بود.

دیروز با مینا کیک درست کردیم. شکل پیراهن مردانه برای پدرم. و یک قلب شکلاتی بزرگ که تویش کلی هدیه بود. پدرم دوست داشت. آخی. طفلیحتی گریه کرد.

برایش پول گذاشتیم عطر لالیک خریدیم که دوست دارد. دیگر چه؟

همین‌ها.

برای سال هیچی نخریدم. امروز تولدش بود. آن را هم هیچی نخریدم. چون مهم نیست. چون یک روز روز مرد رفتم از خانم امیری کلی لباس خریدم برایش که سوپرایزش کرده باشم. با ذوق قایمشان کرده بودم بعد عین مدرک جرم گرفته بودشان دست به کمر و بازخواستم می‌کرد که از کجا و با کی و با کدام پول و فلانولم کند سال. خوب بعضی چیزها لیاقت می‌خواهد دیگر.مثل این‌که من برای کسی هدیه بخرم. خیلی سعی کردم خوشحالش کنم قبلا. نمی‌‌شد یا هر چی. حالا هم مهم نیست برایم دیگر چیزی و حوصله ندارم برای این چیزها.


‌امروز سال را خیلی زدم. خیلی خیلی. بعد دلم سوخت خواستم معذرت بخواهم اما برای این کار عصبانی شدم. زبانی گفتم یک روز که حالم بهتر شد ازت خوبِ خوب معذرت می‌خواهم.

می‌خندید که لازم نکرده. فقط حالا می‌روم برای مولودی؟ چون به کِل‌ها و رقص‌ها و شلوغ‌بازی‌هایم آن‌جا نیاز دارند. هم‌عروس‌ها هم هستند.

فکر کن. چقدر دعوا و فلان بعد دوباره این را تکرار می‌کرد یک فحش تقدیم اقوامش کردم و خوابیدم. کتابم را باز کردم. او به تقلید از من کتابی باز کرد و همان لحظه خروپفش بلند شد.

خدا شاهد است دوستش دارم. خیلی هم.

اما نمی‌خواهم مجلس گرم کن کسی بشوم. آن هم کی؟ کسی که فردار مراسم دفن عمویم به من زنگ بزند بگوید من نیامدم چون و چون.بعد چه؟ همه آمده باشند الا آن‌ها و همه زنگ زده باشند الا آن‌ها تسلیت نگفته باشندخوب آدم روشنفکر و کتاب‌خوان و وبلاگ نویس هم باشد.ولی واقعا دیگر نمی‌تواند توی بعضی چیزها بگوید به شاش بچه‌ام.

بله.

من هم مثل عسل دختر مینا هی پیشنهاد دوستی به آدم‌ها دادم و آن‌ها رفتند.


پیله براق بود. انگار فی بود . متالیک. فکر می‌کردم خالی است چون کمی از پوست مویین کرم رویش بودوقتی دستش زدم پیله تکان خورد.ترسناک بودچیزی تویش خودش را به در و دیوار فی و متالیک پیله می‌کوبید. شبیه فیلمی ترسناک و ژاپنی بود. چیزی بقچه پیچ. دیگر دستش نزدم و فکر کردم فردا بروم ببینم آمده بیرون ازش چیزی یا نیامده.

ترشی شلغم و لبو درست کردم. توی قفسه چیدم. کلی هم. دستورش را از ذهب گرفتم. ذهب برایم آرزو کرد که خوب شود و خوشمزه و خوشمان بیاید. من ازش تشکر کردم.

از سعید دارم خسته می‌شوم. فکر کنم. امروز فکر کردم چه معنی دارد هی پیام بدهد به سال و نظرش را در مورد پرده‌ی هالش بپرسد. عکس و فیلم پرده‌ای را فرستاده که می‌خواهد بخرد. واقعا زشت. همان قبلی که نارنجی جیغ است بهتر است. این یکی ساتن با لاله‌های بنفشاز بدرنگ و طرح بودنش سردرد گرفتم و به خودم گفتم این‌ها آدم‌های زندگی منند و عصبانی شدم که این‌همه این‌همه بی‌دوستم.


یک حبه جوز هندی توی انگشتر حلقه و عقیق سال پیدا کردم. عجیب بود. دلتنگی آور. یک حبه جوز اگر برود روی انگشتر حلقه و عقیق سال بنشیند را کسی توجهی به‌اش نمی‌کند اما کسی برش داشته بود گذاشته بود روی انگشترها. بغل قفسه‌ی قرص‌ها و بغل آب سردکن.کار کی بود؟ کسانی که دوست دارند زودتر از این‌جا بروند. بننانا.برادرم.خودِ سال؟ خود سال دوست ندارد از این‌جا برود سال‌ها پیش این آرزو را کرده بود و از آن‌جا رفته بود. از خانه‌ای که درش دنیا آمده بود و بزرگ شده بود و شوهر من شده بود و حالا این خانه‌ی او است نه خانه‌ی دیگران. نه خانه‌ی پدر و مادرش. مثل نانا و بن که دوست دارند زودتر بروند و من خسته‌ام دیگر. برای دلتنگی کردن برای کسانی که می‌خواهند ترکم کنند. یا حدس می‌زنم ممکن است ترکم کنند.

توی دنیای مجازی کسانی برایم مردند و یک روز  پشت کردند. زن و مرد.

مینا گفته بود یک روز صبح بیدار شدم و فکر کردم دیگر نمی‌خواهم بروم بیرون. دختری‌هایمان را می‌گفت که جایی نمی‌رفتیم و بیرون رفتن آرزو بود. بس که نرسیده بود به این آرزو یک روز صبح بیدار شده گفته اصلا نمی‌خواهم جایی بروم و نشسته زندگی‌اش را کرده.

اما یک حبه جوز هندی چه می‌کند روی انگشتر حلقه و عقیق سال؟

برای خودم روتختی دوختم. روبالش. و روی گل میزها، عسلی‌ها یا هر چه اسمشان هست از همان پارچه لوزی بریدم و با روبان کتان دوختم و زیبا شدند. آدم هر روز باید یک اختراع کوچک قشنگ بکند.

توی همین دنیایی که خیلی چیزهای دیگر هست.
باید به سال بگویم. توی گوشش پچ پچ کنم که سال اگر من تهران بودم بیشتر و بهتر پیشرفت می‌کردم، باور کن.

ممکن است بگوید حالا هم می‌توانی.

اما من که می‌گویم این‌جا بودن و ماندن مساوی است برای دست و پا زدن و جنگیدن با خود سال برای این‌که خانواده‌اش را نیاورد هی. یا با خانواده‌ام که هی نیایندآدم اگر قرار است کاری بکند بهتر است هی مهمان نداشته باشد بهتر است کمی متمرکز شود. و بهتر است وقتش را خوب بگذارند. امروز وقتم را بد نگذراندم.

دوری از دنیا بد نیست.

ممکن است پیشرفت به حساب نیاید. اما پسرفت نیست. بد هم نیست.

دوری از دنیا.نگفتم به‌اتان. آن کرم‌ها که پشت خانه‌امان بودند.یک‌هو همه با هم پروانه‌ی نارنجی شدند. یک عالمه. این‌همه پروانه روی گل‌ها ندیده بودم.



غروب که شد من دیگه کتابم رو تمام کرده بودم. هرس از نسیم مرعشی. بغل بچه نخلا بودم وقتی خوندم :

نوال کنار یکی دیگر از بچه های نخل زانو زد. دستش را کاسه کرد و از نهر آب روی تن نخل ریخت.

کتاب هرس نسیم مرعشی در مورد بچه نخل‌هاست. در مورد زن، نخل، یکی بودن این دو، خرمشهر، جنگ،عبا،شیله، یزله،سیگار، اسم‌هایی مثل نوال،اَمَل،انیسه،تهانی،ام‌رسولـو تمام چیزهایی است که من و زندگی‌ام را تشکیل می‌دهند.

جنگ، کشته شدن در جنگ،شرکت،گل‌ها.نخل‌های سوخته و مردها.

نمی‌تونم بگم این کتاب رو بخونید.

می‌گم انگار بخش‌هایی از زندگی خودم رو داشتم مرور می‌کردم.

زنی که نخل‌ها رو بارور می‌کرد اما برای بچه‌ها و شوهر خودش مادر و زن نبود.

اذان که بلند شد یادم اومد شب چهارشنبه‌اس برم اسفند دود کنم.



کنتُ أظُن أنّ الذی یحبُّنی سیحبُنی حتى و أنا غارقٌ فی ظَلامی، حتى و أنا ممتلئ بالندوب النفسیة، حتى و أنا عاجزٌ عن حُب نفسی، سیحبُنی رغمًا عن هذا، ولکن لا فلا أحد یخاطر ویُدخِل یدهُ فی جُب البئر، الظلام لنا وحدنا.
----------------------
گمان می‌کردم آن‌که دوستم دارد، حتی اگر غرقِ در تاریکی‌ام باشم، دوستم خواهد داشت، حتی اگر  روحم پر از جای زخم‌های عمیق  باشد، حتی اگر قادر به دوست داشتن خودم نباشم، او با وجود همه‌ی این‌ها دوستم خواهد داشت، اما نه هیچکس خود را به مخاطره نمی‌اندازد و دستش را داخل چاه نمی‌برد، تاریکی تنها برای ماست.


أحمد خالد توفیق.


باید خدا را برای وجود خانواده‌ام شکر کنم. خواهرها، برادرها و مادر و پدر. گرچه کم و کاستی دارند اما از خیلی‌های دیگر بهترند. راستش گاهی حتی عالی‌اند. عالی.

گاهی آن‌قدر خوبند که باورپذیر نیست برایم. خجالت می‌کشم ازشان.

از اعماق قلبم آرزو دارم که خیر ببینند.


تیرهای تلگراف… سیم‌های تلفن… سیم‌های برق… (اگر برف ببارد سنگین خواهند شد). اما در این بعد از ظهر سرد که آفتاب زرد رنگ است آن‌ها لرزان و مضطربند. مثل همیشه، شل و افتاده… گوئی الان پاره می‌شوند!
گوشت را به تیرهای تلفن بگذار، لابد صدائی خواهی شنید – به راستی چه پیامی از درونشان می‌گذرد و یا چه خبری؟ و در این لحظه چه کسانی در دو سوی سیم‌ها دلشان می‌تپد یا بی‌اعتنا خمیازه می‌کشند؟


آواز غمناک برای یک شب بی‌مهتاب- بهرام صادقی


باورم نمی‌شود که این منم. که این‌قدر راحت می‌گویم نه. اول خودم دوم خودم و سوم عزیزانم.

به برادرش و مادرش و پدرش و خواهرش گفتم نه. به یکی از خواهرهای خودم هم.

به قبلا فکر می‌کنم. به سفره‌های از این ور تا آن ور بیخودم. به وقتم، انرژی‌ام که هدر می‌رفت.حالم که خراب می‌شد. به اعصابم که خرد می‌شد. به تحملم که بیهوده بالا بود.

چرا؟می‌ترسیدم دوستم  نداشته باشند؟ یا جراتم کم بود؟یا فکر می‌کردم راه دیگری برای زندگی وجود ندارد.

این دو سه سال آخر آدمی در من رخ داد که قبلش در خودم سراغش نداشتم. چه گیرها و درگیری‌های بیهوده‌ای داشتم.

حرف این، حرف آن.

آمدن و رفتن .دنبال این دوست‌نما دویدن و با آن به‌ظاهر دوست پریدن.

چقدر هنر زندگی کردن را نداشتم. یا کم داشتم. حالا مرتب کردن اتاق بن و بوییدن کمدش وقتی نیست. تا کردن لباس نانا و دیدن سریالی دوزاری با سال.

خواندن یک کتاب، گرفتن یک عکس پختن یک غذا تماشای یک گل و گپ زدنی معمولی با انسانی معمولی و بی‌ادعا برایم ارزشمند است.

کسالت هست و ملال. اما درگیری نیست. هیجان کاذب و مریض نیست. دعوایی نیست و دوستی‌ایی مفرط هم نیست. انرژیی‌ایی اگر هست در جای خوبش خرج می‌شود.


ها راسیاینه داروم با دسای سیاه می‌نویسوم.او زنبیل هم نِنه درست کرده برام. مادروم. بم گفت چی دوس داری رنگش کنوم؟ گفتم هر چی دوس داری. گف بنفش.

تو بنفش دوس داری.

گفتم زرد هم. گف نه بنفشبعد ادامه داد که از بچگی از بنفش بدش می‌اومده چون یاد سیاهپوستا می‌افته. راسش ننه خیلی نژادپرسته. از خیلیا بدش می‌اد. از سیاهااز از .از .

مث مو نیس که. با همه دنیا خوبوم. با همه دعوا می‌وم  و تا یه چی بم می‌گن قاتی می‌کنم اما عوضش براشون غذا می‌بروم و اونا برام ذغال بلیط ایارن و از ای چیا. به شون هم یاد می‌دم که چطور خوشبو کننده بسازن. گرچه یاد هم نمی‌گیرن و یواشکی میان کُنار از تو سدر تو حیاطمون می‌ن.

نامردا.

چقد بشون گفتم اجازه بگیرید. نمی‌گیرن. تف منه ریشون.

یکی‌اشون گفته اینا خون‌ه‌ی این عربا نیس. خونه‌ی شرکته. باشه. اگه گذاشتمشت بیای نزدیک سدرمون. درد هم بت نمی‌دم.

این رو خود زیلایی بم گفت. برای خودشیرینی که یعنی خودش خیلی خوبه و هی آدم بدا رو از ما دور می‌کنه.

کلش حیات روحک یا زلاو.

راسی می‌خوام صداش کنم ابوفاطمه.

اسم دخترش فاطمه‌اس.

بش گفتم ابوفاطمه بش برخورد. می‌گه مِی کُر ندارم. ولک بابام رو تا همی حالا صدا می‌زنن ابوشهرزاد. چهارتا هم ولد داره. بعد می‌گن با ذنبا قتلت.

عله گولت ذاک العربی یوم گل ابوبطن الس.پاهی: یاکل خرا.


یومااا الان موهای شوهرم رو چشم می‌زنن. برم صدقه بدم اُ اسفند دود کنم. والا پ چیه بکشوم تو دعوا؟ نکنه موهای خودُم رو؟ لا والله ابد! برم از نگهبان لره که بیس چهارساعته باش دعوای عرب عجم دارم اُ اون برام رب انار میاره از روستاشون من خرما و براش غذا می‌‍برم، ذغال بگیرم اسفند دود کنم.

خوب رفتم اوردم.

داد زدم مهندس بپرس زیلایی ذغال نداره؟ سال و زیلایی داشتن حصار می‌ذاشتن دور فنس. سال گف برا چی؟

گفتم برا چی عینی؟ برا تریاک؟ خو برا اسفند.

زیلایی سرفه کرد چون ید طولایی در این زمینه داره و هزار بار تو سرش زدمش.

گفتم برا اسفند مهندزاسفند می‌خوام دود کنم چشت نکننیکی‌اش همی زیلاییعکسته گذاشتوم یه جایی شاید ملت بگن ووووی ببین مهندز سن لاک پشته اما هنو موهاش نریخته.

زیلایی خندید و گف ها داروم همی حالا سیت ایاروم

گفت برو سیم بیار تا نزدم شل و پلت کردم

این‌جاش الکی. فقط گفت دستت درد نکنه. ذغالش برای اسفند باشه ها نه برا چیزای دیگه. سال گف ولش کن.

گفتم کارش ندارم.حالا برم دود کنم بیام حرف داروم براتون.


برادرهای شوهرم رفتن کمک به سیل زده‌ها. گفتم مونوم بیام؟ گفتن برا کِل زدن و دادن روحیه ها یا برا یزله که تند تند کار کنن. اما برا چیزای دیگه نه. بشین دعا کن. گفتم خو می‌تونم بپزم. حالا نون هم نه غِذا. گفتن نه. زن نداریم بره قاتی بشه.  پششششش! مردم دارن می‌میرن اینا زن اُ مرد می‌کنن.  گفتم بابا مو بیل زدوم تو باغچه بذارینوم بیل بزنوم. گفتن تو بسته‌بندی کن تو خونه. پَ ای چه کار بی‌مزه‌ائیه.

خو شما جای کوکای منید به شما نگوم به کی بگوم ک مو فمنیستوم اینایه برنمی‌تابوم. اینا بِرا مو توهینه لِعنتیا.


إی صدگ. حیات روحچ.


یه بسته ریحون شده چهارتومن( ولکم الله علیکم یا الله لو انت صدگ موجود ارید منک تاخذ حوبتنه من هل مناویچ) خوب شد امسال کاشتم.  می‌خوام بتون قول بدم که از یان به بعد مرتب بنویسم. همه چی رو بنویسم. حداقل هفته‌ای سه تا پست بذارم. من به این وبلاگ مدیونم به خدا. خیلی وقتا وجودش نجاتم داده از خیلی چیزا.

خوب دیگه.

برم چنتا عکس بذارم از دلتنگی نجاتتون بدم.


عمت عینی علیک یا خلیل.ظلینه بس آنی ویاک. واحد یبچی و احد یفشر.


در مورد چیزهای دیگه.

خوب ما درخت توت داریم. تو خونه‌هه درخت توت هست. دیروز باهاش مربا درست کردم. اگه یکی زنگ نزده بود موقع ریختن آبلیمو که می‌خوام طلاق بگیرم و یه قاشق مرباخوری نمی‌شد یه پیمونه مربای خوبی هم می‌شد.

الان هم بد نیست. سال می‌بره شرکت صبحونه می‌خوره. سعید هم گفته که شهرزاد یه طوری بد شد بد شد کرد که گفتم نمی‌شه خوردش. این‌که خیلی خوبه. بعد مالیده به لباش روبه آینه ایستاده گفته چه ماتیک خوبی هم می‌شه.

سال هم رفته بالا اورده.


از وقتی آمدم توی این خانه چقدر گذشته؟ هر چقدر هست ( چقدر را نوشتم چه قدر و هی نگاهش کردم. به نظر ناآشنا می‌آمد. طول کشید تا یادم آمد چقدر را چطور می‌نویسند و اصلا چه مفهومی دارد و احساس کردم یک جاهایی از ذهنم، از فکرم دارد پاک می‌شود) هنوز جاصابونی‌شامپویی زرد رنگ ساکن قبلی  روی دیوار حمامم را برنداشتم. ازش استفاده نمی‌کنم و  چند عنکبوت خیلی درشت که شاید اسم‌شان رتیل باشد زیرش مرده‌اند گیر افتاده در تور خود. همان‌ها را هم برنداشتم.  برچسب ماهی شکل مقوایی و چسبی ساکن قبلی را و شره‌ی گچ و رنگ روی کاشی دیواری حمام. که فکر نکنم اسمش سرامیک باشد. باید با یک چیز تیز که الان اسمش یادم نیست می‌تراشیدمش.

از حمام می‌آیم بیرون و چراغش را که خاموش می‌کنم همه‌جا تاریک و سرد و ترسناک می‌شود. می‌دوم توی اتاقم که روبروی حمام است و به سال می‌گویم نخوابیدمنخوابیدمخیلی هم دم‌نوش خواب خوردم. اما نخوابیدم. سال دستی در خواب روی سرم کشید.

بعد من دیدم دلم برای کتاب خریدن تنگ شده. یعنی می‌دانی چطوری‌هاست شهرزاد جان؟ وقتی م و دختر خواهرم و نانا داشتیم فیلم ترسناک می‌دیدم که درمورد خفاش‌ها یا موجوداتی از میلیون‌ها سال قبل‌تر که به آمریکایی‌ها حمله کرده‌اند و دارند گازشان می‌گیرد و خون‌شان می‌پاشد روی دوربین همان موقع حوصله‌ام عمیقا سر رفت. یعنی قبلش هم وقتی م دور جایی که در زمستان آتش روشن می‌کنم نشسته بودیم و او خودنمایانه موهایش را باز کرد و بعد به آسمان نگاه کرد و دست زیر چانه زده گفت بله بله می‌فهمم چه می‌گویی هم حوصله‌ام سر رفته بود. قبلش هم و یادم نمانده قبلش چهفکر کنم قبلش مشغول تمیز کردن آشپزخانه بودم.
بعد توی تخت فکر کردم داشتن دوست خوب است؟ مثلا ناهار درست کنم یا شام و بیایند چیز بخوریم و حرف بزنیم؟ دوست‌های واقعی که شبیه‌ات باشند. شبیه‌ات فکر می‌کنند و علایق‌شان با تو یکی باشد.

دیدم هشت نه ماه است زن هاشم را که یک ذره به من شبیه نیست را ندیده‌ام. شریفه خیاطه هم ازدواج کرد رفت. و سرور خواهر سعید هم عقد کرد. البته هنوز گریه می‌کند که دلش نمی‌خواهد مثل مادرش قربانی پدرش شود. اما این‌ها دوستند؟ آدمند. بد هم نیستند. اما دوست نیستند.

خوب خواهر هست. بله. خواهر خوب است. از دوست ظاهرا بهتر است. اما دوست حتی اگر باطنا از خواهر بهتر نباشد چیزی جز خودش جایش را نمی‌گیرد. وقتی از مادر پدرت یا خود خواهرت حوصله‌ات سر رفته یا دلت گرفته. وقتی دلت بخواهد بگویی زندگی با تمام متحوایش حوصله‌ات را سر می‌برد دوست از خواهر بهتر است چون مقایسه کم‌تر است. اگر باشد از هم گذشته‌ای مشترک کم‌تر سراغ دارید. مادرت باهاش یکی نیست که نتوانی هر چه دلت می‌خواهد بگویی.

بگذریم.

دارم کمی ظلم می‌کنم. راستش الیوم بهتر از هر یوم دیگری خواهرها و رابطه‌اشان بهترند با من. خوب و خوب‌ترند. گاهی گرچه کم‍‌تر از گذشته می‌‍خندیم. تشویق می‌کنند.  عاقل‌تر و قدرشناس‌ترند.

بگذریم.

جو گرفته مرا. چند صفحه کتاب خواندم که پر از دوست بود. دوست‌های کتاب خوان و با هم بیرون برو که هوای هم را دارند و از این حرف‌ها.

خواهرها در دنیای واقعی هستند. دوست‌ها در کتاب.

حسرت کدام را بخورم؟

برای خواهرها شاکر باشم و حسرت دوست نخورم. فکر کنم به این‌که یک خواهر دوست چقدر می‌تواند مفید باشد.

راستش؟ خیلی.

یعنی تجربه برایم ثابت کرده که از وقتی گرگ‌ها به ما حمله می‌کردند و ما برای نجات جان خودمان و کوچک‌ترهایمان بیشتر به هم می‌چسبیدیم و مرزهای شخصی‌مان در هم برهم می‌شد و در هم تداخل پیدا می‌کرد و قلب‌هایمان به هم متصل می‌شد چیزی نتوانسته جای این احساس را بگیرد. خوب معلوم است که به هم چسبیدن باعث می‌شود خیلی سرمان توی زندگی هم باشد. اما گرما هم دارد.

خوب.

آیا در مورد یک چیز طلایی بسیار براق حرف می‌زنم؟ که خیلی مقدس و بی‌عیب است؟

نه یک چیز خوب معمولی که گاهی هم بد می‌شود.

بله.


آخی چقدر سرلاک خوشمزه بود. تو کاسه‌ آبیه. مادرم می‌داد بدم مینا همه رو می‌خوردم می‌گفتم چقدر مینا دوس داره مامان همه رو زود خورد.

یعنی الان گیر میاد هوسی بخورم؟

جوابم یک no هست با لهجه‌ی لندنی که خدمتکار دوست‌پسر سوزان در دیسپرت هاوس وایفز می‌گه.وایفز دیگه؟انشالا.


بنده‌خدا  زلاو یه گونی ذغال اورد. هر چی سال گفت یه کم بسه اون گفت نه همه‌اش رو ببر. بعد برمی‌گشت اُ نگام می‌کرد.

به عربی به سال گفتم پ تریاکش چی؟ سال گفت سلما عظیت نکوون.

هاهاها.

فیلم نیلوفر درـمورد عرباست. من که به عنوان انسانی که از بدو تولد تا همین الان با این زبان سر و کار داشته و دارم حتی یه کلمه‌اشم متوجه نشدم.

یه جاش هست یارو می‌گه سلما عظیت‌ناکوون

واقعا چرا‌؟

این یعنی سلما اذیت نکن می‌باشد.

آدم جا داره بگه تف علی الی خلفکم.


چقدر آمدن پدر و مادرم پر از خیر و برکت بود برایم.  پدرم پرپین‌ها را جابه‌جا کرد برایم. مادرم دستور داد حیاط را تمیز کنند سال و برادرم و کردند. مادرم همه‌ی کنارها را جمع کرد برایم مثل یک تپه. پدرم برایم کلی توت جمع کرد که باهاش شربت فیمتو و مربا درست کردم.
ماهی خریدیم باقلا برایم تمیز کردند. حرف زدیم.

خوب هم بود

پدرم امروز اصرار که بیا با ما. بهانه آوردم که سال تنهاست. اما خسته بودم. راستش فشارم روی شانزده و شش بود. هر شلوغی هر حرف اضافه‌ای هر چیزی فشارم را زود می‌برد بالا. دلم خواب می‌خواهد اما نه چندان زیاد.


وقتی بیدار شده بودم مادر و پدرم هزارتا دعوا کرده بودند. سر این‌که ادویه‌ی قلیه زردچوبه داشته باشد یا نداشته باشد. تویش آرد بریزند یا بنابر پیشنهاد مادرم لعاب برنج آبکش شده -که تازه بعد از سی و اندی سال خوردن دست‌پختش فهمیدیم که توی قلیه می‌ریخته دور از چشم ما و تازه امروز هم ناراحت بود که

-حیف! ما بعت سری علیکم و ماگلت شی.

که حیف کاش رازم را برملا نکرده بودم چون خواهرم و پدرم دست گرفته بودند که پس بگو برای همین قلیه‌هایت رنگپریده می‌شود نه خوش‌رنگ-. دعوا سر مقدار ریختن نمک، دور انداختن یا نگه داشتن و استفاده کردن از ساقه‌ی گشنیز در قلیه، تمر هندی و مقدارش، ریختن لیمو عمانی یا نریختنش در قلیه، مقدار رب گوجه و چیزهایی از این دست بود.

من منگ سر تکان می‌دادم که درست درست. هم به پدرم. هم به مادرم. حق با هر دوی شماست.
-بله بله قلیه بهتر است بدون آرد باشد

-بله بله لیموعمانی نریزیم تلخ می‌شود تمرهندی باشد.

آرد را تفت بدهیم نه اصلا آرد بدرنگش می‌کند. آخرش من داشتم چای لپتون توی ماگم که رویش ستاره‌ی داوود هست  می‌خوردم. لیوان را از نت خریده بود برایم. پدرم یک‌هو با *"ارجو المعذره" از دستم درش آورد و جایش ماگی که خط الرسم عربی دارد گذاشت که ازش بخار بلند می‌شد. برای تزیین هم یک غنچه گل محمدی رویش انداخته بود. گیج‌تر از آن بودم که دقت کنم توی چی دارم چای می‌ریزم. فقط دلم چای می‌خواست. حتی بعد از نشستن پشت میز حس می‌کردم یک جایی هستم خیلی بالاتر از سطحی که پدر مادرم مشغول زد و خورد بودند.
تازه شروع کرده بودم لذت بردن از چایی که ماگش پر از حروف در هم برهم بود که مادرم قهر کرد رفت. گفت اصلا خودت بپز و پدرم با خنده می‌گفت که من پنجاه ساله این کارمه زنمادرم گفت برو بابا. به فارسی گفت و زد بیرون. چای‌ام که تمام شد پدرم زیر لب می‌خواند

-السمره تمر گنطار

زند گندمی عین خرمای گنطار شیرین است.

خنده‌‌ام را خوردم که فکر نکند به خودم گرفته‌ام و لوس شده‌ام. اصلا خیلی هم خنده نمی‌آمد روی لبم با آن همه منگی دم صبح. لیوان را آب کشیدم و گذاشتمش روی نم‌گیر بغل ظرف‌شویی. پدرم ادامه می‌داد و البیضه زبد هوش

که زن سفید هم عین کره‌ی گاو اصیله و یعنی ترکیب این دو عالیست. خرمای گنطار و کره‌ی خوشمزه‌ی شیر محلی. صدایش لرزش خش دار مسنی داشت.
فکر کردم اگر مادرم بشنود چی می‌گوید؟ هیچی. محلش نمی‌دهد و می‌گوید مردها هر چقدر هم پیر شوند فکرهای کثیف می‌کنند. تا پایم را گذاشتم از آشپزخانه بیرون صدای شکستن شنیدم. برگشتم. پدرم بی‌خیال ظرف می‌‎شست. گفت لیوان صهیونیستت شکست. ناباروانه نگاهش کردم.

چهار تکه شده بود روی موکت. گفتم عجب! هدیه‌ی بن بود.

گفت مهم نیست بابا. لیز خورد. بهترش رو داری.

لیوان حاوی حروف عربی را گذاشت روی جالیوانی.
گفت برو پیش مادرت انگشتت می‌بره. خودم می‌ندازمش دور.


عنوان: کره و خرما


* معذرت می‌خوام، در واقع:پوزش می‌طلبم.




پدرم این‌جا بود.

دیشب سال دشداشه‌ی قهوه‌ای پوشیده بود و پدرم دشداشه‌ی سفید. سال چفیه‌ی آبی روی شانه انداخته بود. من و مادرم جلوی سال و پدرم راه افتاده بودیم. رفته بودیم طرف خانه‌‌های شرکتی که آرام بود. پدرم گفت الحمدلله علی نعمه الامان. ساعت از یک گذشته بود. برای سن پدر و مادرم آن ساعت از شب خیلی دیر بود اما آرام بودند و دلشان می‌خواست کمی راه بروند. باد خنکی می‌آمد و مادرم گفت پدرت چه می‌گوید؟ گفتم نمی‌دانم که چیزی نپراند به‌اش. عبای من را سرش کرده بود. پدرم موقع بیرون رفتن به‌اش گفته بود چیزی سرت نمی‌کنی؟ من گفته بودم نه. مادرم رفته بود سرش کرده بود.من روی ماکسی آستین حلقه‌ای پیراهن مردانه‌ی گل و گشاد پوشیده بودم.قبلش فیلم گذاشته بودم با پدرم ببینیم. مادرم هم بود.

فیلمی که از بچگی دوست داشتم. پدرم ندیده بود چون آن موقع‌ها به نظرش تمام این‌ها حاوی فساد بود. حالا تا شروع شد پرسید:
- پایانش شاده؟

گفتم بله. خوبه آخرش. بعد گفت بشین برام ترجمه کن پس. تعجب کردم که مصری یادش رفته بود. قبلا فیلم و سریال مصری زیاد می‌دیدیم. برایش ترجمه می‌‍کردم و دوجا هم گریه کرد که عجیب نبود. یک‌جا وقتی زنِ نقش اول فیلم علیرغم بدی‌هایی که خواهر و شوهر خواهرش به‌‍اش کرده بودند برایشان پول می‌فرستاد از حاصل زحمتش. و جای دیگر وقتی معشوق زن برگشت.

 برگشتنی زیلایی گفت مهندز بفرما چایی. پدرم گفت نه برویم خانه. سال گفت نه چای دم کرده گناه داره. پدرم اشاره کرد تو هم بیا. گفتم نه شما بروید. بعد زیلایی دوید صندلی آورد و پدرم به احترامش روی زمین نشست. سال هم. برایشان مخده آورد و روبروی کانکس نگهبانی‌اش روی لبه‌ی سیمانی سختمان مجاور نشستند. من و مادرم دور جایی که زمستان آتش روشن می‌کنیم نشستیم. مادرم کمی گفت چرا مثل زن ممد رانندگی یاد نمی‌گیرم. و چرا پسر و دخترم نمی‌رانند و از این حرف‌ها. گفت برادرم روی دلش داغ گذاشته چون زن نمی‌گیرد. ازدواج نمی‌کند. همه‌ی فامیل می‌گویند نکند مرد نیست و به قول مادرم " نمی‌تواند".

با کنارها یک قل دوقل بازی کردم و گفتم برود بخوابد. رفت خوابید. بعد رفتم پیش پدرم و سال و زیلایی. همان دم در گاراژ شنیدم پدرم داشت می‌گفت" بایستی"یک چیزی برای زیلایی تعریف می‌کرد.

گفتم زیلایی مضیف راه انداختی. با عربا گشتی گویا.

خندید. گفت چای بریزوم برات؟ پدرم چای را به من داد. نشستم روی صندلی و به سه مردی که دوتایش فامیل بودند و یکی‌اشان غریبه‌ی آشنا نگاه کردم. چای را ریختم توی نعلبکی و فکر کردم بالاخره یاد نگرفتم با قند بخورمش . هنوز زبانم می‌‍سوزد. زیلایی شکر و قاشق را داد به پدرم که  طرفم گرفت و من دیگر تلخ خورده بودمش. بعد دیدم حرفی ندارم. کاری هم ندارم گفتم دستت درد نکنه زیلایی خدافز.
رفتم بخوابم و ظهر امروز که بیدار شدم دیدم مادر و پدرم برنج و قلیه ماهی پخته‌اند و کلی ظرف شسته‌اند و جارو و چیده‌اند و فلان. پدرم گفت برای زیلایی ناهار ببر. که گفتم ولش کن به‌اش رو نده. من می‌دانم چقدر و چرا و چگونه باهاش ارتباط داشته باشم. پدرم راضی نبود. از توتی که چیده بودیم شربت درست کرده بودم. برایش شربت توت بردم که غر می‌زد بله مهمان می‌آید خانه‌ات تو می‌خوابی و کارت را می‌کنند و هی به کار می‌گیری همه را. گفتم خیلی حرف نزند تازه بیدار شده‌ام و وقتی تازه بیدار می‌شوم خیلی حال خوشی برای شنیدن چرت و پرت ندارم. خندید و لیوان را داد به من و گفت چشم ارباب.


پدرم این‌جا بود.

دیشب سال دشداشه‌ی قهوه‌ای پوشیده بود و پدرم دشداشه‌ی سفید. سال چفیه‌ی آبی روی شانه انداخته بود. من و مادرم جلوی سال و پدرم راه افتاده بودیم. رفته بودیم طرف خانه‌‌های شرکتی که آرام بود. پدرم گفت الحمدلله علی نعمه الامان. ساعت از یک گذشته بود. برای سن پدر و مادرم آن ساعت از شب خیلی دیر بود اما آرام بودند و دلشان می‌خواست کمی راه بروند. باد خنکی می‌آمد و مادرم گفت پدرت چه می‌گوید؟ گفتم نمی‌دانم که چیزی نپراند به‌اش. عبای من را سرش کرده بود. پدرم موقع بیرون رفتن به‌اش گفته بود چیزی سرت نمی‌کنی؟ من گفته بودم نه. مادرم رفته بود سرش کرده بود.من روی ماکسی آستین حلقه‌ای پیراهن مردانه‌ی گل و گشاد پوشیده بودم.قبلش فیلم گذاشته بودم با پدرم ببینیم. مادرم هم بود.

فیلمی که از بچگی دوست داشتم. پدرم ندیده بود چون آن موقع‌ها به نظرش تمام این‌ها حاوی فساد بود. حالا تا شروع شد پرسید:
- پایانش شاده؟

گفتم بله. خوبه آخرش. بعد گفت بشین برام ترجمه کن پس. تعجب کردم که مصری یادش رفته بود. قبلا فیلم و سریال مصری زیاد می‌دیدیم. برایش ترجمه می‌‍کردم و دوجا هم گریه کرد که عجیب نبود. یک‌جا وقتی زنِ نقش اول فیلم علیرغم بدی‌هایی که خواهر و شوهر خواهرش به‌‍اش کرده بودند برایشان پول می‌فرستاد از حاصل زحمتش. و جای دیگر وقتی معشوق زن برگشت.

 برگشتنی زیلایی گفت مهندز بفرما چایی. پدرم گفت نه برویم خانه. سال گفت نه چای دم کرده گناه داره. پدرم اشاره کرد تو هم بیا. گفتم نه شما بروید. بعد زیلایی دوید صندلی آورد و پدرم به احترامش روی زمین نشست. سال هم. برایشان مخده آورد و روبروی کانکس نگهبانی‌اش روی لبه‌ی سیمانی سختمان مجاور نشستند. من و مادرم دور جایی که زمستان آتش روشن می‌کنیم نشستیم. مادرم کمی گفت چرا مثل زن ممد رانندگی یاد نمی‌گیرم. و چرا پسر و دخترم نمی‌رانند و از این حرف‌ها. گفت برادرم روی دلش داغ گذاشته چون زن نمی‌گیرد. ازدواج نمی‌کند. همه‌ی فامیل می‌گویند نکند مرد نیست و به قول مادرم " نمی‌تواند".

با کنارها یک قل دوقل بازی کردم و گفتم برود بخوابد. رفت خوابید. بعد رفتم پیش پدرم و سال و زیلایی. همان دم در گاراژ شنیدم پدرم داشت می‌گفت" بایستی"یک چیزی برای زیلایی تعریف می‌کرد.

گفتم زیلایی مضیف راه انداختی. با عربا گشتی گویا.

خندید. گفت چای بریزوم برات؟ پدرم چای را به من داد. نشستم روی صندلی و به سه مردی که دوتایش فامیل بودند و یکی‌اشان غریبه‌ی آشنا نگاه کردم. چای را ریختم توی نعلبکی و فکر کردم بالاخره یاد نگرفتم با قند بخورمش . هنوز زبانم می‌‍سوزد. زیلایی شکر و قاشق را داد به پدرم که  طرفم گرفت و من دیگر تلخ خورده بودمش. بعد دیدم حرفی ندارم. کاری هم ندارم گفتم دستت درد نکنه زیلایی خدافز.
رفتم بخوابم و ظهر امروز که بیدار شدم دیدم مادر و پدرم برنج و قلیه ماهی پخته‌اند و کلی ظرف شسته‌اند و جارو و چیده‌اند و فلان. پدرم گفت برای زیلایی ناهار ببر. که گفتم ولش کن به‌اش رو نده. من می‌دانم چقدر و چرا و چگونه باهاش ارتباط داشته باشم. پدرم راضی نبود. از توتی که چیده بودیم شربت درست کرده بودم. برایش شربت توت بردم که غر می‌زد بله مهمان می‌آید خانه‌ات تو می‌خوابی و کارت را می‌کنند و هی به کار می‌گیری همه را. گفتم خیلی حرف نزند تازه بیدار شده‌ام و وقتی تازه بیدار می‌شوم خیلی حال خوشی برای شنیدن چرت و پرت ندارم. خندید و لیوان را داد به من و گفت چشم ارباب.


فوگ النخل ترانه‌ی بچگی من است. ترانه‌ی جوانی. تمام کودکی‌ام با زمزمه کردن این ترانه گذشت. چه وقتی پدرم با صدای زیبایش می‌خواندش و چه وقتی که رادیوی یکی از کشورهای اطراف پخشش می‌کرد.

فوگ النخل ترانه‌ی عاشقی‌های من است.

بچگی‌ام گذشت. عاشقی‌ها رفع شد. ترانه ماند.

حالا مهدی یراحی که پیجش در اینستا و کانال تلگرامش هست  ترانه‌ای به این سبک و سیاق برای سیل مردم عرب خوزستان خوانده با زیرنویس. شعر و فیلمبرداری این ترانه را دوتا از هنرمندان خوب خوزستان انجام داده‌اند که نگاه زیبایی دارند.


این‌جا بشنوید و ببنید.





تو باغ نشستیم روی زمین. روی زیر اندازه. هوا خنکه. یه ترانه‌ی قدیمی گذاشتیم. خیلی غمگین دلم سیگار می‌خواد. برم پیدا کنم ببینم کجا قایم کردم. یه جیرجیرک یه کیلویی اومد روم. سیاه سیاه. اگه می‌ترسیدم از ات این‌جا زنده نمی‌موندم.

دوست دارم بنویسم. اما جو گرفتتم. خیلی جو دوستانه و رفاقت‌مندیه. نمی‌تونم ازش بیام بیرون. بوی خاک نم‌خورده و نسیم نسبتا گرم من رو می‌بره به شهرای بندری زمان جنگ‌زدگی‌مون.


الان آبپاشی کردم با سال نشستیم. سال یه کمی دور و برمون رو خیس کرد. چای خورد و به این امر اهتمام ورزید که:

زنی با شوهرش می‌ره آفریقا و اونجا داغون می‌شه از شدت توحش. اون از شهرای مهم اروپا رفته بود آفریقا. ( چه برسه به ما که خودمون از وحشت اومدیم نه تربیت داریم نه خونوادگی)بعد به پدرش زنگ می‌زنه می‌گه بابایی خیلی تنهام .الخ. باباش می‌گه دو نفر می‌‎رن زندان یکی میله‌های زندان رو می‌بینه اون یکی ستاره‌های پشت میله‌ها رو.

زن متحول می‌شه و شروع می‌کنه ستاره‌ها رو از پشت میله‌ها دیدن.  همه‌جا تو دشویی وقتی غذاش بده وقتی کسی بش می‌کنه وقتی پشه‌ها می‌خورنش وقتی شیر و پلنگ و ببر و .قتی چونش رو پاره می‌کنن زن در حال دیدن ستاره‌هاست. تا که امیدوار می‌شه و به یه نویسنده تبدیل می‌شه.

خوب سال دقیقا این‌طوری تعریف نکرد اما این تفسیر منه از قصه.

تمام این قیل و قال برای این بود که گفته بودم این‌جا آرومه درست. اما بعضی وقتا مثل امروز عصر که او و بچه‌ها خواب بودن. تمام روز حوصله‌ام سر می‌ره و کسل می‌شم. می‌رم روبه‌روی خونه کسی نیست. پشتش هم. عصر زل زدم به بیابون. حس کردم تنهاترین آدم تو دنیام. بد هم نبود. همسایه این ور اون ور ندارم. فقط زیلایی که اونم قابل اعتماد نیست. چه بسا بخواد دست تطاول سمت من دراز نمایه. اتفاقا امروز گفت خانم مهندز اگه کسی بت متلک بگه چه ایکنی؟ دمپایی را نشان دادم توی پایم. به‌اش اشاره کردم در واقع.

القصه سال گفت ستاره‌ها رو ببینم.

الان دارم دنبالشون می‌گردم و صدای سگ و روباه میاد و پشه‌ها از توی منخرینم زدن بیرون.


وقتی جریان رو برای زیلایی تعریف کردم(خوابم رو) گف یه زن قدبلند دیده از روی سدر توی حیاط رد شده اومده تو . کلا حرف زدنش با جن و ارواح خیلی به راهه. موضوع کاملا براش عادی و حل شده اس. پذیرفته شده اس. می گفت خوابیده بود و ساعت سه شب پیش پای یه جن دیده. سیاه عین ذغال. بعد نگاش کرده فنس رو شکافته رد شده. نیس اینجا بیابونه هی دچار توهم میشه زَلاو.

البته دروغ هم خو هس. همیشه مسخره اش می کنم اما دیروز پریروز باعث شد بترسم. گفتمش تقصیر منه که آدم حسابش کردم دارم باش حرف میزنم حالا وقت خوبی نیست برای دروغ گفتن ها. گف به خود خدا قسم خانم مهندز.

هی خدا.


الان از ذهنم همه چیز رفته. چیزهایی که می‌خواستم بنویسم. پاک شده. شاید چون خوابم می‌آید.  وجود کاکتوس در پذیرایی لیس مُحُبُب الی. اما چاره‌ای نیست. چرا چاره‌ای هست اما حوصله‌ای نیست. دیروز استند دیدم برای گیاها. فی. سال گفت فی برای بیرونه راست می‌گفت اما قشنگ بودند. حالا باز خوابم می‌آید. پریروز با زیلایی چای می‌خوردم. چای دم کرد از پشت فنس یک سیگار رد کرد گفتم نه. فقط چای. رفته بودیم خونه‌ی بابام کلی وسیله‌ی عموم رو اورده بودیم. عموم که فوت شد. من جاسیگاری قدیمی انگلیسی بی بی ام رو برداشتم. چندتا دیگ و یکی دوتا چیز قدیمی که تو بچگی خونه عموم می‌دیدم.

شب خواب دیدم زن عموم سرک میکشه به اتاقم. زن عموم بلند و باریک بود و شال کتونی سیاه سرش می‌ذاش. وقتی بیدار شدم حالم گرفته شده بود. حس می کردم دلش هنو پیش وسایلشه. بعد رفتم بیرون و از تنهایی به زیلایی گفتم اینا رو. گف فکر بد نکنم و بشینم چای بخورم باش. اون اون ور فنس بود من این ور. چای اورد از زیر در رد کرد. خو چه کاریه؟ چه میدونم؟ خیلی حس عمله بودن دارم همیشه. یه نخ باریک از سیگارش هم داد از لوزی های فنس گفتم دسش درد نکنه.

 حرف زد و زد.

عصر هم اومد شخم زد اینا.

گف مرغ و اردک و غاز و بز بیارم. سرم گرم شه. می گفت اعصابم برای این خورده چون حیوون ندارم. دیروز هم چای دم کرد. اورد با صبحونه. چای رو خوردم صبحونه رو نه. امروز نه دیگه نرفتم. خیلی دیگه بش رو نمی دم. کلا اینطوریه. اگه یه قدم رفتی طرفش باید ده قدم عقب تر برداری اگه یه قدم بیشتر برداری به خودت میای که قدمش روته. القصه که دیروز بش گفتم ناهار خورده؟ چون داش برام راه درست می کرد. گف پ تو نپرسیدی مو مرده یوم زنده یوم .گفتم سرم گرم ناهار بوده.

گفت نه مرسییی. مرسی اش رو با عشوه ای نه در جای خود گف. انگار توی ذهنش یا خاطراتش زن عزیزی بوده که اینطوری کجکی ایستاده به اش گفته مرسییی او هم از فرط علاقه به اش و هوش کم ناخودآگاه ازش تقلید کرده. مرسی اش خیلی نه و پر از عشوه بود.

گفتم اوی فدوی  ال‌الله زیلایی یاد گرفته بگه مرسی.

دساش رو برد طرف آسمون و گفت ای خدا چه کنیم از دس این عربا که هر چی می گیم راضی نیستن. گفتم عربا کاریت ندارن. هر چقد دوس داری بگو مرسی.

بعد گفت به خدا قسم که یه زن عرب آبادانی که دوتا بچه داش بیچاره اش کرده. وقتی ملاقه را محکم کوبیدم کف دستم یعنی خوب بقیه‌اش رو هم بَفرما اما مواظب باش چون این ملاقه کجا قراره بشینه بعد از پایان قصه ات گفت خودش چسبیده بود به من. من می رفتم دزفولمی رفتم شوشتر همه اش دنبالم بود. می گفتم خو تو شوهر داری می گفت نه زیلایی عانه حیبچ.

از عربی اش نگویم که اشک به چشم می آورد از شدت اشتباه.

آنه رو می گفت عانه که معنی بدی می دهد.

حیبچ هم اگر صرف نظر می کردم از ی قبل از ب در حیبچ خطاب به زن گفته می شود نه مرد.

گفتم زیلایی برای چی دنبالت بود؟ چی داری؟ وجدانا یا جادوش کردی براش سحر درست کردی یا دروغ می گیبه هرحال خاک تو سر اون زن بدیش به من اونقدر با دمپایی می زنمش تا بگه بس توبه. تف تو روش.

گفت نه پ مو چمهگفتم چیت نیست.

بعد فکر کردم نکنه بش چای داده .

وقتی سال اومد و تعریف کردم براش گفت زر زده.

که خودم می دونستم.


خوب امشب دارم در اتاقی می‌خوابم که روح یک موش درش سلب شده.
پ.ن:
چند روز پیش در حمام یک مارمولک داشتیم.
پ.ن:
چند شب پیش در اتاق بن یک موش داشتیم.
پ.ن:
دیشب یک مار سیاه داشتیم.
با سه کتاب وارد تخت شده‌ام.
نام این عزیزان هست:
 شکوه زندگی، در غرب خبری نیست، گرگ بیابان، نیمه‌ی غایب، ۲۴ساعت از زندگی یک زن هست.
امید به خواندن‌شان.
پ.ن:
دلم باز دیدن فیلم به صورت جدی خواست.


نمی‌دانم این‌ها را بگویم یا نه.

بگویم که این‌جا یک جایی پیدا کردم که تخصصش نخل است و مخصوصا برحی. که خانمه به من کود داد.
بگویم که  امروز صبح سال باغچه را آب داد و دور نخل را گذاشته بود. بعد زیلایی آمده بود نخل‌ها را آب داده بود که یعنی خیلی زرنگ است و سال گفته بود آخر من گذاشته بودم کودشان بدهم.

بگویم که رفتم خانه‌ی روستایی پس از هشت ماه. نه ماه که نرسیده بودم بروم. دیده بود چقدر نم گرفته. کپک زده. سکو هنوز ندارد. حیاط شلوغ است. حوصله ندارم به خودم سختی بدهم اگر مرتب شد باز می‌روم. اما این‌طوری سختم است. سکو برای نشستن نیست.  حیاط داغان. گاز هم ندارد. یک فکرهایی بکنند بعد می‌روم.

بگویم که مچ زیلایی را گرفتم که پشت سرم دو دستی برایم بوس می‌فرستاد و به روی خودم نیاوردم. در موردش به برادرم و خواهرم گفتم. گفتند به رویش نیاور اما اصلا دیگر باهاش حرف نزن.

خوب من از اولش هم همین بود برنامه. بعد سال گفت نه تو مثل رعیت باهاش برخورد می‌کنی خوب نیست.

خوب مهم نیست. فوقش بترسانمش. دیگر حسرت سلام را به دلش می‌گذارم. بگذار بماند کارها را بکند واقعا تنهای تنهایم.

بگویم دیشب یک مار کشتیم سیاه کت و کلفت و بلند. خیلی بلند.

اگر خود همین مردک نبود نمی‌دیدیمش.

دیگر چه بگویم؟

هیچ.

بگویم که خانم مهندس کشاورزی از عکس‌هایم تعجب کرد؟ از بذرهایم که گفت ببرم برایش؟ از این‌که می‌دانستم چرا گل‌ها رنگ رنگی می‌شود دچار چه جهشی می‌شوند و گفت کشاورزی به درس نیست به تجربه است.

بگویم که دلم می‌خواهد عکس‌ها را بگذارم؟ و شاید گذاشتم بعدا و شاید .
بگویم گرسنه‌ام و نه ناهار پختم و نه نماز خواندم و نه کاری کردم و فقط وقت گذاشتم برای شما نوشتم؟



چند وقت پیش من و خواهرم یک کلبه پیدا کرده بودیم که کلی بخور داشت. برای پدرم تعریف کرده بودم و پدرم گفته بود اگر باز آمدی بیا با هم برویم. گفتم باشه. رفتیم با سال و خواهرم. کلبه نبود. هر چه گشتیم. نبود. نه خودش و نه صاحبش. از هر کسی می‌پرسیدیم می‌گفت نه همچین جایی نبوده و نیست. پدرم خسته شده بود. من هم. پادرد گرفته بودیم بس که تمام لین هفت را گذاشته بودم زیرپا. لین چهار هم. اصلا خبری از کلبه نبود.  تا که سال عصبانی شد و گفت برویم. وسطش البته یک کلاه حصیری خریدم از پیرزنی شبیه بی‌بی‌ام. که گفتم برای باغچه باشد. اما الکی بود. برای هیچی نیست جز دلم.

بعد سال و پدرم رفتند و من به خواهرم گفتم برویم. باید باید پیدایش کنیم. خواهرم هم بدتر از خودم خسته شده بود. پسردایی نحسم را هم دیده بودیم و این فال خوبی نبود. بعدش پدرم گفته بود حالا پسر دایی‌ات می‌گوید حجی دخترش را رنگ کرده آورده با خودش بازار. من را می‌گفت. به خاطر موهایم که قرمز است. و کمی خیلی کم آرایش.

وقتی چیزی نگفتم زود گفت البته شهرزاد که آرایش نکرده بود. این‌ها خودشان مریضند.

چوب توی پسر دایی‌ام و نظراتش. برود بمیرد با آن صورتش که شبیه یک بشکه‌ی شفاف است که تویش روغن سوخته ریخته‌اند. باد کرده و تیره. با تیرگی‌اش مشکل ندارم با این بادکردگی و بدجنسی خاندان مادری مشکل دارم. با سر سلامی کردم به خاطر پدرم هم. وگرنه کلا این‌ها را نمی‌بینم من. حوصله ندارم برایشان.

القصه که چی؟ پدرم حتی دست کشید روی سر پسرشان که شبیه یک شخصیت کارتونی مضحک بود.

خوب می‌کنم مسخره می‌کنم. ها دختر زکیه‌ام.

خلاصه که هیچ.

به سال گفتم اگر پیدایش نکنم اسمم را می‌گذارم سال.

و بعد؟ دست خواهرم را گرفتم که طفلی دستش هم خیلی نرم و بی‌جان بود و دویدم. و مرد را دیدم. همان بخور فروش بود. تقریبا از یقه گرفتمش.

انگار به‌اش طلب داشته باشمش ازش. گفتم می‌گم کجایی تو؟! ها؟ از صبح؟ چرا نیستی؟مِی نه بخور می‌فروشی؟  خندید و گفت خو درآمد نداروم داروم صراف شدمب را عراقیا گفتم به من مربوط نیست برای کی صرافی می‌کنی بخور می‌خوام آقام رو از صبح دور این جا ده بار چرخوندم و تازه جلوی شوهره هم کم آوردم که این چشه زنه که آدرس بلد نیست. حیثیتیه برام باید باز کنی مغازه‌ات رو.

واقعا هم بسته بود. و مردم خنگ و شاید عوضی نهنه خنگ واقعا نه بدجنسحواسپرت نمی‌دانستند کجاست.
گفت باشه. بعد زنگ زدم سال و پدرم آمدند کلی بخور خریدم. خیلی زیاد. برای بابام هم. شاید چون دفعه‌ی پیش که پدرم آمده بود خانه‌ام گفته بود شهرزاد بوی خیلی خوبی می‌ده خونه. چی هست؟

بخور ماما اند بی بی بود.

عودش.

بعد برگشتنی یک چاقوفروش دیدم. ایستادم نگاه می‌کردم به چاقوهای زنجان چون پدرم چاقو دوست است مثل من. که مرد آمد. جایی درب و داغان بود. به سال گفتم این خوب است ببرم؟ سال گفت نه و مرد یک هو دست سال را کشید. کف دستش را نگاه کرد و گفت:

تو دلت چیزی نیست. طنگوره هستی خیلی خیلی. لج بازی. سفت و سختی .

شماره داد که من از همه جا مشتری دارم و طالع می‌بینم.

سال آب دهان قورت داده و راه افتادیم. پدرم شب برای مادرم تعریف می‌کرد و مادرم می‌گفت طنگوره را راست گفته.

سال گفت نه اگر من بودم شهرزاد برنمی‌گشت حتما دکه را پیدا کند.

پدرم گفت دعوا نکنید هر دوتان هستید.

طنگوره: کله‌ای. به کله‌اش بزند لج بدی می‌کند.


عنوان: جمع طنگوره طناگیر


پدرم رفته بود روی یک تپه که زمین‌های ابوعباس را نشانم بدهد. می‌داند این مرد را دوست دارم. این مرد پیر محترم را که زمین را چون  زنی پر از اسرار و بخشنده پاس می‌دارد. اشاره کرده بود به آن طرف که پایش به پر دشداشه گرفت و یک‌هو پرت شد پایین. بدترین صحنه‌ای که در مورد پدرم دیدم. قلبم به درد آمد. مادرم رویش را کرد آن طرف که بخندد که چشم غره رفتم. مسخره کردن حدی داشت. خوب شد دست‌ها را گذاشت روبرویش. اگر با صورت روی زمین می‌افتاد. دماغش. دماغی که مادرم به خاطرش مسخره‌اش می‌کرد می‌شکست. مرد بلند شد. مرد پیر. پدرم. دست‌ها زخمی و زانو هم. وای مردم وقتی روی پر دشداشه دیدم قطرات خون را.
یک مرد پیر یک پدر نباید خونین و مالین شود یا درد بکشد.

این‌جا بود که یاد امام حسین افتادم و این‌جا بود که علت علاقه‌ام را به ایشان فهمیدم: مظلومیت و بزرگی.
بعد رفتم پشت نیزارها و برای امام حسین و الشیب الخضیب گریه کردم. موی سفیدی که به خون عزیزش آغشته شده بود.
بعد که برگشتیم خانه و پدرم داشت می‌گفت این به خاطر صدقه‌ای که داده بودیم رفع شده بلا. اگر روی دماغم افتاده بودم. مادرم منفجر شد.

خوب بخشیدمش.


رسیدم. مثل همیشه. منزل پدر یک کاروانسرا. صبح یکی با بچه. ظهر یکی. عصر یکی. شب یکی. این بچه‌ی آن را دوست ندارد. این پشت سر آن گفت این رنجید آن خندید این گوزید و آن یکی پوکید.

جالب بود البته. اما فشارم رفت بالا. زود می‌رود بالا. مادرم ترسید. قرص زیرزبانی به من داد گذاشتم زیر زبانم. کمی قرص فشار و فلان. دارم می‌بینم فشار تا حالا زندگی بالاخره ریخت توی خون.

حالا تا سکته نزده‌ام قول می‌دهم به‌اتان کتاب را تمام کنم.

باور کنید.

هم ترجمه‌هه و هم چیزهایی که بعد خواهید دانست.

اما بعد.

گلدان خریدم. پول داشتم برای پوستم. که بروم بوتاکس و این‌ها. اما بعدش رفتم گلدان خریدم. گلدان‌های قشنگ و سبز. خوشحالم این کار را کردم. بعد پدرم گفت شهرزاد با ما می‌آیی روستای مادرت این‌ها؟

گفتم باشه. خیلی خسته بودم اما رفتیم.

و آن چیزی را دیدم که باعث شده بود این‌همه سال مادرم لافی را بزند جلویم که ما این طور داشتیم و آن طور داشتیم و من فکر می‌کردم دروغ است. نه راست است. آن دهیاری که گفته بود این جا اسمش جُنینه بوده راست می‌گفته. یعنی جنت کوچک. بهشت کوچک. در مورد آب چه بگویم که شط پر پر بود. برای همین مادر مادرم آن قدر بامیه می‌کاشته که مردم می‌آمدند به‌اش می‌گفتند:

*اُم عَبد ما عندج اصوبیعات بامیه؟

و در جواب‌شان می‌گفته برو بچین. آن‌قدر  زیاد بوده که نمی‌فروخته می‌بخشید. همین بامیه‌ای که امروز پدرم می‌گفت پنجاه بوده کیلویی. بعد شده چهل. حالا که ماه رمضان است شده شصت.

بله آدم می‌ماند چرا در جایی که اسلام اسلام می‌کنیم و روزه روزه دم ماه رمضان همه چیز را گران می‌کنند. در کشورهای اطراف دم ماه رمضان همه چیز نصف قیمت می‌شود. قیمت‌ها ثابت است. گاهی به خودم می‌گویم چرا آن اول اول‌ها که می‌شد برنداشتم بروم توی کی از این کشورها زندگی کنم.

نمی‌دانم. فکر می‌کنم یک چیزی‌ام می‌شد. دوست ندارم در چیزی غلیظ شوم. پررنگ. حتی همین زبانِ خودم.
بعد می‌گفتم به‌اتان. آره. زمین‌ها بغل رود خروشان. نخل‌ها و علف‌ها و چولان و هر چیز دیگر. برای همین سیب داشتند و هلو و زردآلو و هنداونه و خربزه و خیار و گوجه و کدو و انواع لوبیا و فلفل و موز و انجیر و توت و انار. برای همین هر خانه‌ای فقط یک گاو داشت. حیوان لازم نداشتند. یک گاو شیرده کافی بود. مثل بقیه‌ی طویله نداشتند. برای همین مادرم این‌همه به نظرم فیسو می‌آمده. کمی حق داشته بابا. توی خیر و نعمت بوده‌اند. روستایش چهل سال است بسته شده  حالا تازه باز شده. اولین بار بود می‌دیدمش.

وقتی رسیدیم به جایی که زمانی خانه‌ی بچگی‌های مادرم بود. مادرم ایستاد. به نخلی که زیرش بازی می‌کرده دست کشید. مادرم گریه نمی‌کند جلوی کسی برعکس پدرم. گفت این را ببین این نخل من است. بعد سنگی پرت کرد وسط آب و گفت آن‌جا پیش آن بوته خانه‌امان بود. نانا ایستاده بود و نگاه می‌کر د به آب. به مرز. به آن ور که عراق بود.
روستای پدرم کمی فقط با روستای مادرم فاصله دارد اما مادرم مثل رعیت با پدرم برخورد می‌کرده چون پدرم این‌ها شط داشتند. اما با نهر آب را رسانده بودند. روستای مادرم بغل شط‌العرب بود. قشنگ مثل یک روستای نازپرورده بوده. برای همین وقتی من رفتم خانه‌ی روستایی را خریدم مناطق سردسیر و دور،  مادرم غر می‌زد که چقدر سنگ. چقدر سنگ لاخ. چقدر کوه. چرا آب نیست. چرا سنگ و کوه و سختی ندیده. همه چیز به وفور دم دستش بوده. هی غر می‌زد که خودت را کشتی این‌جا سیب و گلابی و هلو و زردآلو عمل بیاوری. باید روستای من را می‌دیدی شهرزاد.

چه بگویم.

غصه‌ام شد. مادرم نشانم داد که چطور با پدرش که نابینا بوده می‌رفتند مسافر از عراق رد می‌کردند با بلم. چطور پارچه و شکر می‌آوردند. چطور پدرش بهترین نی‌ها راب رای گاوشان می‌چید و مادرم روی کولش بوده و پدرش تا سینه توی آب بوده.

آن‌جا توی آن روستا هوا یک چیزی داشت ای عزیزان من. باور کنید. هوا و آسمان و خاک و زمزمه‌ی طبیعت و سکوت من را گرفت. این‌ها را دارم تند تند برای شما می‌نویسم فقط برای این‌که در این حس شریک‌تان کنم.
من فهمیدم چرا مادرم به نظر من نگاهش همیشه از بالا بوده. حالا دارم می‌بینم نه فقط او چیزهایی داشته و دیده که برای من باورپذیر نبوده. یک چیز بامزه بگویم. می‌گویند وقتی آبادانی‌ها می‌رفتند جاهای دیگر و از سینما و استخرها و بازارها و امکاناتی که فقط تهران داشت می‌گفتند مردم فکر می‌کردند بلوف زده‌اند و لاف زده‌اند .حالا این در مورد مادرم صدق کرده برایم.

من فکر می‌کردم آره جون خودت یک نهری بوده دیگر. یک شطی. اما کجا می‌توانستید آن قدر گل بچینید که شب‌ها رویش عین رختخواب بخوابید. یا کجا آن قدر نارنج و لیمو و پرتقال داشته‌اید که.بعد دیدم.

و غصه نخوردم. دلم خواست بشینم آن‌جا و بنویسم. خیلی بنویسم.
مادرم از عشق‌ها و بوسه و بغل‌هایی می‌گفت مه لای همین نیزارها بوده و این‌ها بچه بودند. از دخترهایی که به این جرم تبعید می‌شدند. از پسرهایی که دیوانه می‌شدند و وقتی ماه کامل می‌شد. جنوب چیز عجیبی است.
به گاومیش‌ها نگاه می‌کردم که انگار از ماقبل تاریخ آمده‌اند. به قومی به اسم معدان که گاومیش پرورند و مردم با تحقیر نگاهش می‌کنند. گاومیش‌ها توی شط و نهرها شنا می‌کردند. آرام و نجیب بودند. باوقار. کاری نداشتند به ما تا وقتی که سال سر به سرشان گذاشت و یکی‌شان به ما خیر شده. توی نگاهش اخطار بود.
که رفتیم.

مادرم گفت برویم. یعنی در واقع این طور گفت به فارسی:

بهتره نظر یه محلی رو هم بپرسیم

این را از کارتون کو یاد گرفته. کوی امپراتور. با دوبله‌ی اینترتیمنت.
که این محلی خودش بود.
گفت: سر به سرشون نذارید این‌ها گاومیش‌های حمدی هستند.

چقدر حمدی اسم قشنگی است. من را می‌برد به هورهای عراق که نرفته‌ام و دوست ندارم زیاد بروم اما به من حس سومری‌ها را می‌دهد. تمدن بین‌النهرین و

مادرم دختر این فضا بوده پس. با آن غرور عجیب.


* ننه عبد چندتا قلم بامیه نداری بمون بدی؟


به سال می‌گفتم بریم خانه‌ی پدرم.  چند روز پیش بود. گفت نه. گفتم خوب از ترمینال می‌روم. سفت  سخت گفت تنهایی نه. اعصابم خرد شد و داد زدم خفه‌ام کردی. توی همه چیز زندگی‌ام سرت رو کردی داری نظارت می‌کنی و همان لحظه عصبانیتم رفت.

گفت نه.

خواستم چیزهای دیگری بگویم. بگویم وقت‌هایی که بهتر بود حواست باشد چرا نبود. وقت‌هایی که اما چقدر برای این‌چیزها دیر بود. چقدر این حرف‌ها تکراری بودند و حوصله‌سربر و چقدر حس می‌کردم بزرگ شده‌ام برای این بحث‌ها. در سکوت وسایلم را جمع کردم. گفت می‌رساندم. گفتم یا ولش کن، رهایش کن طلاق بگیر یا غر نزن.

غر نزدم.

عبایم را سرم کردم. چمدان سیاهه را بستم. رفتم نشستم بیرون آمد چمدان را گذاشت توی ماشین. گفتم خودم می‌توانم. ادایم را درآورد.

- هه هه باشه هرکول! می‌تونم می‌تونم! فقط ادعایی. خوبه پسر نشدی.
گفتم نمی‌تونم اما نمی‌خوام تو بلندش کنی.

گذاشتش زمین.

نشست پشت فرمان. سعی کردم بلندش کنم مچ دستم درد گرفت. مچ دستم را دور از چشم سال بوسیدم. به خودم گفتم اگر عصبانی شوم زورم زیاد می‌‎شود.  سعی کردم خودم را عصبانی کنم. فقط س بود. چیزی تکان نخورد. به چیزهای بد فکر کردم. گوشه‌های لبم کش آمده بود سمت پایین.

چمدان را سبک کردم که دوتایش کنم.
آمد چمدان را باز یکی کرد بی‌حرف. گذاشتش توی صندوق . صندوق را بست. دستم را گرفت در ماشین را باز کرد. من را نشاند. کمربند را بست. روی سرم را بوسید. گفت دیونه.

گفتم احمق.

راه افتاد.



قلبم توی سینه‌ام مرده است. یک تکه سنگ بزرگ شده. روحم توی وجودم سنگین و خفه است. چیزی خاموش شده که روشن شدنی نیست.

دوست ندارم با کسی رابطه داشته باشم.

حتی رشد گیاهان من را یاد دنیای زیر ریشه اشان می اندازد. گویا از تاریکی تغذیه میشوند.

بروم بخوابم امید آنکه هرگز بیدار نشوم.


می‌خواهم برای خواهر چیزی بخوانم بچه‌اش با دوتا دایناسور نزدیک می‌شودو می‌گوید مامان نگاه کن این رکسه علف‌خواره اون خشم شبه که مدادای آتیشی پخش می‌کنه. مامان من فیلمش رو ندیدم الان. بعدا آب‌ها آتیش گرفتن. وردش خونه‌اشون. این‌طوری وردش. مامان اون داستانا قوجاس؟ می‌شه بیاریش پایین ندیدمش.
خواهر گفت: ببین اما خرابش نکن مال داداشیه.
بچه‌اش می‌دود دنبال خواهر و کتاب را ازش می‌گیرد.
خواهرم می‌گوید بیا مدادرنگیات رو جمع کن.
آن چیزی که می‌خواستم را بخوانم می‌گذارم سرجایش که کیفم است.
بعد فکر می‌کنم باید وِرم خونه‌امون.


نوشتن این حر‌ف‌ها فایده‌ای ندارد. انگار چیزی رنگش پریده.کهنه شده. قدیمی شده. رنگ و رویش رفته. انگار چیزی را فراموش کرده ای توی آفتاب  تند جنوب چون افسرده ای و حوصله نداری و برایت مهم نیست. این را زمانی می گویم که حالا حواسم بهتر از همیشه هست چیزی توی آفتاب نماند. کف‌های ماشین، سطل‌ها، لباس‌ها، می‌خواهم ثابت کنم زنده‌ام. ول نکرده‌ام خودم را زندگیم را خانه را دیگران اما ته اش در سینه‌ام سقوط رخ می‌دهد.

دوست دارم بروم بیرون حالا خوابم می آید خیلی اما دوست دارم در خیابان خلوت و کسل کننده ی اینجا بروم بیرون پفک بخرم. پاستیل. بستنی میهن سفید وانیلی. نمیدانم دیگر چی. اما خوب موسیقی و حرف توی راه نباشد و انسان هم نباشد. باید ذهنم روحم را ببرند پفک فروشی. یعنی من همینجا بمانم اما روحم برود پفک بخرد برگردد.

فردا می روم یک کارگاه احتمالا.

نمیدانم بروم یا نه. چشم داشتی از نتیجه ندارم اما کاری است ک دیگران می کنند.

 حیاطها را می شورم. روی خاک را آبپاشی می کنم. که حخاک بلند نشود. گلدهی می دهم ب گلها. به آهار. رزها. بذر جمع میکنم. بعد فکر می کنم یک سکو بسازم اینجا بنشینم. می دانم نمی نشیتم. اگر می خواستم بنشیتم جاهای بهتری بود.

میروم سعید را می آورم او ظرف می شورد. کوکو درست می کند. من به اش پودر پیاز می دهد. ذوق می کند. سعید هم دارد پیر می شود. غصه اش این است که سال مرخصی نگیرد و او تنها نماند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها