محل تبلیغات شما

من داشنتم طناب می‌زدم. ایشان زنگ زدند. من نفس نفس می‌زدم. شماره ناشناس بود. من گفتم بله. ایشان گفتند: خانمِ فلانی.همان صدایی که باهاش سخنرانی‌هایش را می‌شنیدم. فکر کن شهرزاد. بله همان صدا که وقتی ظرف می‌شورم یا می‌پزم یا توی باغچه قدم می‌زنم توی گوشم در مورد چیزهایی که دوست دارم می‌گوید. من کیکیکی برایشان برای ادمینشان چیزی نوشته بودم.

سال یک سال و نیم بیشترمعذرت خواستند که زود زنگ نزدند. قلبم تند می‌زد و انگار دنیا را به من دادند. گفتند اگر آمدی تهران بیا پیش من. من این چیز را برای کسی تعریف نکردم جز برای آدمی که فکر می‌کردم برایم خوشحال شود. برای یک نفر. او هم گفت باشه می‌رود از ایشان می‌پرسد! عجب!

می‌خواست بگوید داری دروغ می‌گویی. مهم نیست. هر کس دیگران را با چشم درونش می‌بیند نه چشم سر.

مهم نیست این حرف‌ها.

ولی دارم فکر می‌کنم بروم ببینمشان؟ بگویم فلانی هستم؟ یادتان می‌آید؟ بعد عکس بگیرم باهاشان؟ نمی‌دانم.مگر مهم است. اما چقدر خوشحال شدم که ایشان و نه آدم دیگری.ایشان از من تعریف کردند و گفتند تو .

خوب؟

مبهم است این نوشته.

اما بماند برای من.

برای مرور پست‌‍ها وقتی به مرور خوبی‌ها نیازمندم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها