چه چیزهایی در این دنیا وجود دارد. چه چیزهایی درست میکنند. سرکاری. مثلا نشانگرچوبی کتاب با طرح سنتی. وات ذ هِل به قول بن. با صدایش که پر از تعجب و استنکار و کمی انزجار است.
بله.
به چه درد میخورد اگر از دست محبوب یا دوستی هدیه نگرفته باشیش. فوقش انگشت را میبری به عنوان نشانگر کتاب استفاده میکنی یا مثل تمام عمر بالای صفحه را تا میزنی.
آها. بله. باید این نشانگر کتاب در تو چیزی تکان بدهد. حسی در تو بلرزد. اما؟ هیچ. نگاهش میکنم و فکر میکنم چه چیزهایی در این دنیا وجود دارد. به سال نگاه و چون خواب است و نمیبیند جوشش را میبوسم. جوش دردناکش را. چون خواب است و نمیداند روی سرش و کنار پیشانی و روی دماغش را آرام میبوسم. بهاش گفتهام ریشش را بلند کند و موهایش را. از پشت موهایش را دم اسبی ببندد. هیهات اگر این کار را بکند. گفتهام توی گوشش یک حلقه بگذارد. خودم میتوانم سوراخش کنم. توی دماغش هم.
نه دماغش نه. فقط یکی از گوشهایش. مثل پدرم که یکی از گوشهایش سوراخ است.
اما این ربطی به پدرم ندارد. فقط دوست دارم یک حلقهی کوچک در گوشش باشد. و یک تسبیح در گردنش. سفالی. و یک چیزی دور مچش. یک نخ.
شاید.
نمیدانم.
مطمئن نیستم و مهم هم نیست. اما فکر میکنم بد نباشد. از نشانگر طرح سنتی مفیدتر است که.
احتمالا فردا سال را ببرم حمام بسابم. شاید ببرم. اگر حوصله کنم. ناخنهایش خیلی بلند است. چرا کوتاه نمیکند؟ فردا کوتاه کنم برایش. شاید برایش رنگ کردم موهایش را.
نه. قبول نمیکند. برای بن رنگ کنم. یک تکه نقرهای. انیمهای.
خدایا بن را دل بن را شاد کن. این دورهی بلوغ مسخره را زودتر تمامش کن. دلم میخواهد شاد ببنیمش خوب.
قربانت.
درباره این سایت