پاهایم درد میکند. برای عقد سرور خواهر سعید رقصیدم. پیام داده کلی تشکر کرده.
گفتم خواهش وظیفهاس. یاد گرفتم این تعارفها را. نه وظیفه بود و لاهم یحزنون. فقط دلم خواست و رقصیدم. گفت همه از لباست و نمیدانم چهات تعریف کردن، راست گفته باشد یا دروغ مهم نیست. آن کار را برای دل خودم کرده بودم. خوب وقتی گفت بد هم نشد اما منتظر هم نبودم بگوید.
این روزها وولف میخوانم. کم خوانده بودمش.
سال هم خانه نبود. ماموریت. وسط کار و بار زنگ زد گفت دلم برای دستپختت تنگ شده!
گفتم لطف دارد و از این حرفها. اگر منتظر ناز و عشوه بود میتواند جای دیگری دنبالش بگردد. فکر نمیکنم بود چون گفت یک چیزی دادند به ما شبیه غذایادت افتادم. گفتم خدای مهربان یادش بیفتد و بعد باز وولف خواندم.
فقط میخوانمش، دوستش ندارم.
درباره این سایت