بین دو کپه بابونه نشستهام روی زمین. روی زیرانداز. بین بابونهها. گرسنه هستم. گفتم سال ناهار بیاورد. امروز را نپزیم خوبکتابی که میخوانم آخرهایش است. مادرم به من زنگ زد که بگوید زنِ رزاق برایم یک بچه نخل به نام خضراوی کنار گذاشته. دوست شدیم با هم از پارسال. ذوق کردم. خدا کند بگیرد و بماند. مادرم گفت که به زنِ رزاق گفتم که شهرزاد برعکس من است. من اصلا کشاورزی دوست ندارم. حوصله ندارم. شهرزاد خوشش میآید. بعد زن رزاق گفته زن باید کشاورزی کند چون زن مثل زمین بارور میشود. مادرم میخندید که ببین حالا خانم فیلسوف شده برایمان.
گفتم ابوعباس را دیدی؟
بلند خندید. ابوعباس پیرمرد خوشگلی است که خیلی خوشگل است. عموزادهی پدرم اینها نیست اما توی روستایشان زندگی میکند. میخندید که نه رِفیقت رو ندیدیممیگفت که بیا از چنگ زنش درش بیاور.
گفتم نه خیرم او جای پدرم است و توی دلم به خودم میگفتم آره اروای خودت.
درباره این سایت